باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

باران من

باران و اشپزی

داشتی بیرون توی روروعکت بازی می کردی که امدی کنار پله های اشپزخانه و خودت رو به پله ها می کوبیدی منم که خیلی کار توی اشپز خانه  داشتم و تازه می خواستم غذا هم بزارم رفتم صندلی غذات رو اوردم وشما رو داخلش گذاشتم و اوردمت بالا پیش خودم که هم حواسم بهت باشه و هم شما از بی توجهی مامان ناراحت نشی عزیزیم شما هم که کنجکاو کلی بهت خوش گذشت منم یک راه جدید برای بازی با شما برای وقتایی که کار دارم پیدا کردم عزیزم ممنونم که این چند وقت توی خونه تکونی خوب همراهی کردی عزیزم توی این عکس هامعلومه که مامان هنوز خیلی کار داره تازه باید وسایل هفت سین رو هم اماده کنم   . پیرو علاقه جانب عالی مامان سودابه جون باورت میشه ...
17 اسفند 1393

اولین حس کنجکاوی واقعی

عزیزم اینجا من داشتم توی اشپز خانه کار می کردم که احساس کردم صدا در نمیاد و قتی امدم توی اتاقم با صحنه ای روبروی شدم که باورم نمیشد سریع رفتم دوربین رو اوردم که این لحظه رو ثبت کنم اخه عزیزم این اولین فض... ببخشید اولین کنجکاوی اشکار شما بود روی پنجه های پاهات ایستاده بودی و سرت و بلند کرده بودی که قدت به کشو برسه و کشوی جورابهای مامان رو  باز کرده بودی و در حال بیرون اوردن جورابها بودی با اینکه عقب بردمت و در کشو رو بستم باز هم این کار رو تکرار کردی این هم به روایت تصویر   . اینجا منو نگاه می کنی که به اصطلاح تاییده بگیری و کارت رو انجام بدی ولی فقط یه نگاه اکتفا می کنی و به کارت ادامه میدی . . ...
16 اسفند 1393

صبحانه در دشت شقایق

از چند روزقبل بابایی گفت که با خاله ها و مامانی هماهنک کنیم و بریم صبحان دشت لاله اون روز با خاله زری و عمو حمید و حدیث گلی و مامانی جون رفتیم متاسفانه شوهر خاله زهره مجبور شد که شیفت بمونه و بنابراین خاله زهره و دوستت محمدامین نتونستند بیاین و جاشون حسابی خالی بود اما از شما بگم شم حسابی سنگ تمام گذاشتی و خانم بودی و مدام میدخندیدی طوری که عمو حمید می گفت دختر کوچولویی به این خانمی تا به حال ندیده همشونن می گفتن انگار نه انگار که بچه همراهمون داریم  عزیزم ممنون بابت این همه خوبی   . باران و بابایی جونش . توی محوطه دشت شقایق وسایل بازی بود شما هم که از خدا خواسته کلی  با مامانی تاب بازی ...
15 اسفند 1393

پنجره رو به حیاط

عزیز دلم بعد از اونکه یک بار شما رو به بابایی سپردم که مراقبت باشه و باهات بازی کنه بابایی شما روی تخت خودمون برد و شما رو وایسوند دیگه هیچی دیگه شما هم که سریع یاد می گیری و حافظه هم نگو در حد تیم ملی دیگه هر بار که میریم روی تخت شما اولین جایی که میری به سمت پنجره و اون پرده نگون بخته هم همین روزهاست که دار فانی رو با کشیده های شما وداع بگه منم مجبورم که پرده رو ببرم بالا و شما هم اولش شاکی میشی ولی بعدش خودشت میاد و به حیاط نگاه میکنی که ادم یاد این شعر میافته چشم های منتظر به پیچ چاده دلهرهای من صاف و ساده ببخشید عزیزی اخه من این اهنگ رو خیلی دوست دارم قبل از امدن شما همیشه توی جاده و مسافرت با بابایی دوتای...
14 اسفند 1393

300 روزگی نفس مامان

عزیز دلم باورم نمیشه که شما 300 روز زیباست که کنار منو بابایی هستی واقعا خدا رو شکر می کنم به خاطر داشتنت عزیزتر از جانم . این کیک البته چه عرض کنم بمب کالری رو با دورنگ کیک کاکاو و ساده درست کردم روش خامه گذاشتم روی اون میوه اناناس و روی اون هم اسمارتیس و پاستیل و شکلات و دورش هم تک تک باورم نمیشد وقتی کیک رو دیدی کارت خیلی جالب بود با دهنت صدا در می اوردی و اب از دهنت راه افتاده بود شیطون شکمو من بمیرم برات که تمام سهمت از کیک فقط نگاه کردن بود انشاا... صده بعدی دیگه خودتم می تونی از کیک بخوری . این عکس کیفیت خوبی نداره چون امدم سریع کیک رو از ویرانی و خراب شدن از دست صاحبش نجات بدم &nb...
14 اسفند 1393

خرید شب عید 94

عزیز دلم امروز بابایی مهربونت رفته بود بازار و برای شما کلی لباس عید خریده بود بابایی انقدر با سلیقه اس که نگو انقدر قشنگ همه چیز رو با هم ست می کنه که نگو من که عاشق لباسات شدم راستش برای منم کلی چیز خریده بود ولی وقتی امد خونه ازش خواستم اول مال شما رو بهم نشون بده عزیزم راستش من از اینکه برای شما چیزی می خریم بیشتر از برای خودم لذت میبرم باورت میشه انقدر اب یخ گذاشته باشن رو قلبم نمیدونم چه جوری من شما می تونیم از بابایی به خاطر این همه خوبی و مهربونی قدر دانی کنیم ولی همیشه یک چیز رو به خاطر داشته باش که بابایی بهترین پدری است که یک دختر می تونه داشته باشه بابایی باران ممنونیم به خاطر همه چی   ...
13 اسفند 1393

ٍٍسبد اسباب بازی

عزیزم من توی سیسمونی شما بر اساس تجربه ای که از سر محمد امین پسر خاله زهره به دست اورده بودم برات اصلا اسباب بازی نخریدم همون  عروسکهای خودم که بابایی برام تو ولنتاین های ده سال گذشته خریده بود را داشتم چون معتقد هستم هر اسباب بازی باید در زمان لازم و براساس سنی که توش هستی برات خریده بشه که بتونی توی اون برهه ازش کمال استفاده رو ببری برای همین اسباب بازی هات الانت محدود شده به تعدادی عروسک کوچولو گیاهی و توپ و تعدادی اسباب بازی  کوچولو که یا مامان مینا و یا عمه سارا برات خریدن برای همین منم به مامان سودابه جون گفتم که چیزی نیاز دارم که بتونم این اسباب بازی های کوچک رو داخلش بزارم و چون وسایل اتاقت همه قرمز رنگ...
11 اسفند 1393

شیرین زبانی باران گلی

عزیز دل شیرین زبونم انقدر قشنگ به حرفها و کلمات دقت میکنی که نگو بعد از اون کلمه ات که توی پنج ماه وخورده ای ات بود و بابا رو گفتی و فرداش هم مامان  رو گفتی که دل مامانت نشکنه از اون به بعد مدام به دایره لغاتت افزوده میشد موقع کلاغ پر یاد گرفتی بگی پر موقع بیرون رفتن  میگی دد موقع کار با فلش کارتهات میگی دس تازگی ها هم موقع نماز خواندن وقتی جانماز رو میبینی میگی اهبر عزیرم انقدر دوست داری حرف بزنی که نگو مدام در تلاشی  لغاتی که شما میگی  بابا ماما دد پر به ................   یعنی به به دس .....   ......یعنی دست اهبر................یعنی مخفف ا...اکبر عزیز دلم قربونت برم شما خیلی باهوشب باورم نمی...
6 اسفند 1393

فلش کارت

عزیزم شما خیلی خانمی خیلی باهوشی درسته سی دی های آموزشی ات رو که بابایی برات سه ماهگی خریده بود رو با هم کار می کردیم ولی درباره فلش کارتها زیاد تمایل نشون نمیدادی تا اینکه امروز  گفتم که بزار امتحان کنم اول هم با اعضا صورت شروع کردم که برات ملموس تر باشه باورم نمیشد که اینقدر توجه کنی و علاقه نشون بدی هر کارت رو کنار  عضو مورد نظر می گذاشتم و بهت نشون میدادم  شما نگاهت رو مدام از کارت به عضو نشان داده شده و برعکس حرکت میدادی که قابل باور برایم نبود خیلی خوشحال شدم از این همه توجه عزیزم  ممنونم به خاطر این همه خوبی تو دوستت دارم باران گلی من ...
2 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد