صبحانه در دشت شقایق
از چند روزقبل بابایی گفت که با خاله ها و مامانی هماهنک کنیم و بریم صبحان دشت لاله اون روز با خاله زری و
عمو حمید و حدیث گلی و مامانی جون رفتیم متاسفانه شوهر خاله زهره مجبور شد که شیفت بمونه و بنابراین
خاله زهره و دوستت محمدامین نتونستند بیاین و جاشون حسابی خالی بود
اما از شما بگم شم حسابی سنگ تمام گذاشتی و خانم بودی و مدام میدخندیدی طوری که عمو حمید می گفت
دختر کوچولویی به این خانمی تا به حال ندیده همشونن می گفتن انگار نه انگار که بچه همراهمون داریم
عزیزم ممنون بابت این همه خوبی
.
باران و بابایی جونش
.
توی محوطه دشت شقایق وسایل بازی بود شما هم که از خدا خواسته کلی با مامانی تاب بازی کردی
.
اینجا هم بهت می گم باران جان با بابایی بای بای کن به دستای من نگاه می کنی و تکرا ر می کنی .
اینجا هم من و شما کنار حوض بی اب و دلفین های خاموش
.
اینجا هم غش کردی از خنده اخه من قربون اون خندهات برم زیبای من