باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باران من

پارک بهاره

عزیزم من و شما دیگه هر روز صبح مشتری مامانی هستیم میاد ما رو به پارک می بره واقعا دستش درد نکنه خدا بهش سلامتی بده که اینقدر به فکر من و شماست دستاشو می بوسیم تازه بعد از پارک  می ریم دنبال کارهای تولد شما که از بعد از 13 به در شروع کردم که باورت نمیشه که چقدر دارم زحمتت می کشم انشاا... که همه چیز خوب بشه   ...
23 فروردين 1394

اولین روز مادر

بچه عجیب ترین موجود دنیاست ،    می آید ،  مادرت میکند ، عاشقت میکند ، رنجی ابدی را در وجودت میکارد . تا آخرین لحظه عمر عاشق نگهت میدارد و تمام ...! بگمانم مادر بودن یک نوع دیوانگی ست ؛  وقتی مادر میشوی ،  رنجی ابدی بسراغت می آید؛   رنجی نشات گرفته از عشق ... مادر که می شوی ،  میخواهی جهان را برای فرزندت آرام کنی . میخواهی بهترین ها را از آن او کنی . وقتی می خزد ، چهاردست و پا میرود، راه میرود و می دود ، تو فقط تماشایش میکنی و قلبت برایش تند می تپد ... از دردش نفست میگیرد . روحت از بیماری اش زخم می شود. مادر که می شوی دیگر هیچ چیز جهان مثل قبل نخواهد بود . مادر که می...
21 فروردين 1394

تقویم 1395

سلام گل قشنگم یه مدت درگیر بهبودی بعد از عملم بودم بعدش سریع دست به کار شدم و برای شما تقویمی خوشگلی درست کردم که با عکس زیباتون تزیین شده بود سال 1395 سال میمون است و زمان سال تحویل سا عت 8 صبح روز یکشنبه است این تقویم رو هم خودم برات با یک دنیا عشق درست کردم انشاا... که سال خوبی پیش رو داشته باشی عشقم ...
20 فروردين 1394

مدل مهد

    . تو این عکس بعد از اینکه کیف کیتی رو انداختم رو دوشت ماشاا... مثل فرفره فرار می کنی شیطون . اینجا هم که معلومه عشق کمد و بیرون ریختن وسایلتی و خدا به داد من برسه برای جمع کردن   ...
18 فروردين 1394

لباس خریدن مامان سودابه برای باران

گل قشنگم انقدر طناز و بامزه شدی که حسابی دل از همه بردی خصوصا مامانی که خوب یاد گرفتی دلشو ببری وقتی میری بغلش دیگه بغل من نمیایی و خودت رو به مامانی می چسبونی ای ناقلای شیطون از حالا خوب راه و رسم دلبری رو یاد گرفتی عشقم طوری که مامانی بیرونه امکان نداره که همش بهت فکر نکنه هر وقت هم چیز قشنگی بیرون ببینه برات می گیره که اینم از عکساش   ...
16 فروردين 1394

13 بدر 94

عشقم از سال قبل که شما رو حامله بودم مامان سودابه جون پیشنهاد داد که به جای سیزده بدر دوازدهم رو بریم بیرون که خلوت تره همه خاواده هم قبول کردند امسال هم وقتی موقع قرار مدار برای سیزدهم بود همه موافق بودند که دوازدهم بریم من و بابایی هم از خدا خواسته چون نمی خواستیم شما اذیت بشید موافق بودم شما از صبح که بیدار شدی خیلی دختر خوبی بودی حتی سر ناهار جوجه زدن شما بعد خوردن ناهار خودت سه ساعت خوابیدی با اینکه صدای گریه بچه های دیگه به گوش می رسید ولی شما باز هم راحت خوابیدی خاله و عمو و بابایی و مامان سودابه و بابا قیدر مدام می گفتند که شما چقدر دختر ارومی هستی و اصلا اذیت نمیکنی همه رو شیفته خودت کردی با این خانمیت عزیزم خوب...
12 فروردين 1394

عید دیدنی 94

گلم اینجا رفته بودیم عید دیدنی خونه خاله شیرین مامان مرجان اونجا خاله شیما دختر خاله مامانی انقدر از تیپ خوشش امد که سریع شما رو از بغل من گرفت و ازتون عکس انداخت اخه مامان قربون اون تیپ قشنگت بره منم ازش خواستم عکسها رو برام بفرسته برای همینه که یکم کیفیت عکسها پایینه   ...
9 فروردين 1394

کاخ سعدآباد

گل قشنگم من و بابایی شما رو به اولین کاخ دیدنی عمرتون بردیم با همدیگر به کاخ سعد اباد رفتیم شما هم اونجا خیلی خیلی دختر خوبی بودی برام خیلی جالب بود وقتی که بچهای دیگه بغل مامان و باباهاشون گریه می کردند شما به اونها می خندیدی و اصلا بد عنقی نمی کردی ممنونم به خاطر این همه خوبی از اونجایی که بابایی می دونست که چقدر مامان مرجان عاشق نقاشی بلیط موزه استاد فرشچیان رو هم گرفته بود و این طوری شد که شما به اولین گالری مینیاتور عمرت رفتی عزیزم انشاا... وقتی یکم بزرگتر شدی با مامانی شروع به نقاشی می کنی عشقم ...
8 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد