باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

باران من

آموزش کلاغ پر

عزیزم امروز می خواستم بهت کلاغ پر یاد بدم اولش اصلا حواست نبود ولی بعدش کم کم با خوندن شعر توجهت رو جلب کردم با دقت به شعر من گوش میدادی و به دستهای من دقت می کردی تا اینکه تونستی با اون دستهای کوچک و قشنگت یاد بگیری  باید بگم من بهت افتخار می کنم دختر باهوشم ...
8 بهمن 1393

دومین دندان

عزیزم در اوردن دومی دندانت مبارک باشه گلم دومین دندانت رو در پایین کنار دندان قبلی ات در اوردی البته دندون دوم ات جونه زده و زیاد توی عکس معلوم نیست تو عکسهای بعدی بهتر میشه البته همین عکس رو هم با زحمت تونستم ازت بگیریم گل قشنگم ...
7 بهمن 1393

خواب زیبا

عزیزم انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیامد ازت عکس نندازم واقعا باید از خدا به خاطر هم چنین گلی مثل شما تشکر کنم خدایا شکرت   ...
6 بهمن 1393

برف زمستانه 93

عزیز دلم امسال زمستان فکر کنم کم برف ترین زمستان این سالها بوده باشد صبح امروز برف کمی بارید ولی چون در کوها برف امده بود سوز زیادی رو با خود اورده بود و خونه ما خیی سرد بود بمیرم شما شب قبلش با کاپشن و شلوار خوابیدی   ...
5 بهمن 1393

اولین عروسی

عزیز دلم شما خیلی خوش اخلاق بودی وقت رفتن هم برای اینکه  اماده بشم سی دی مورد علاقت که تینا بود رو برات گذاشتم و شما رو اماده کردم گذاشتمت توی صندلی کودک قربونت برم که وقتی تینا رو می بینی از دنیای اطرفت بی خبر میشی داخل ماشین هم کلی شیطونی کردی و بر خلاف سعی من برای بیدار موندت تو راه خوابیدی موقع رسیدن بابایی کالسکه رو اورد و من شما رو که خواب بودی داخلش گذاشتم  شما تا موقع شام توی کالسکه ات خواب بودی بعد هم که بیدار شدی  اولش تعجب کرده بودی که کجا هستی عزیزم از تاج خاله سپیده که عروس زیبایی شده بود ترسیدی یه مقدار البته فکر کنم 20 ثانیه گریه کردی اخر عروسی هم بابایی زودتر امد در قسمت زنانه و شما رو برد تا مامانی ام...
3 بهمن 1393

قبل خواب

عزیزم برای اینکه سوم بهمن عروسی دعوت شده بودیم چند شب سعی می کردم که شما رو شبها دیرتر بخوابونم باهات بازی می کردم که خواب یادت بره تو عکسها می بینی که چطور داری بی حس میشی و با زبان بی زبانی به من میگی که مامان منو بخوابون قربون نگاهت برم عشقم که تو هر نگاهت هزار تا حرف وجود داره دوستت دارم باران گلی   ...
2 بهمن 1393

عشق ددر

باران قشنگم شما عاشق ددر رفتن هستی مامان سودابه جون هم تو هفته سه یا چهار بار  می یاد و من شما را به بیرون میبره البته خیلی اوقات به خاطر آلودگی هوا و سرما ی خیلی زیاد به ماشین گردی تبدیل میشه وقتی صدای زنگ میاد قشنگ به سمت در نگاه می کنی و میدونی که الان یکی از در وارد میشه وقتی مامانی رو میبینی کلی ذوق میکنی و من با زور می تونم  رو تخت تعویضت نگهت دارم و لباس تنت کنم  و همش دارخل ماشین مامانی می گی ددر ددر ددر قربوت ددر گفتنت باران گلی ...
1 بهمن 1393

حس مادرانه

   فرشته نازم ، عشق جاودانه من، دختر شیرینم، نفسم : نمیدانم،تورابه اندازه ی نفسم دوست دارم،یانفسم رابه اندازه ی تو؟! نمیدانم، چون تورا دوست دارم نفس میکشم، یانفس میکشم که تورا دوست بدارم؟! نمیدانم، زندگیم تکراردوست داشتن توست، یاتکرار دوست داشتن تو،زندگیم؟! تنهامیدانم : که دوست داشتنت لحظه لحظه لحظه ی زندگیم رامیسازد، وعشقت ذره ذره ذره ی وجودم را............ دختر دردونه من : تصمیم گرفتن برای داشتن فرزند امری است خطیر ؛ این کار یعنی تصمیم به اینکه قلبتان برای همیشه بیرون از جسمتان به تپش ادامه دهد . عزیز من ما این تصمیم رو گرفتیم و الان تو رو داریم و تو همه چیز مایی حتی فراتر از تپش قلب ،تو خود مایی ....
30 دی 1393

اولین دعوت به عروسی

عزیز دلم امروزه دوست صمیمی مامان مرجان خاله سپیده براش کارت دعوت عروسی اورد و رسما من و شما و بابایی رو به عروسیش دعوت کرد گلم اولین  باره که منو بابایی رو کسی اینطوری دعوت میکنه همیشه روی کارتهای دعوت مینوشتند اقای محمدمالکی با بانو  ولی این بار نوشته بودند جناب آقای محمد مالکی با خانواده قربونت برم نمیدونی که چقدر خوشحال شدم وقتی پشت کارت رو خوندم خیلی حس خوبی بود خاله سپیده عزیز عروسیت مبارک (عکسهای عروسی برات میزارم )     ...
28 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد