باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

باران من

صبح ۴ اسفند ۹۵

باباقیدر مهربون بابای مامان مرجان چند روز بود که میخواست بیاد خونمون و ما رو ببینه ولی نمیشد تا اینکه با نانا صبحت کردم و با هم امدن  اون روز زنگ رو بابا زد و تصویرش توی ایفون افتاد درو باز کردم امد بالا بوسش کردم نفسش بند امده بود چون کلی چیز برای ما خریده بودند و اورده بودند بالا بابا قیدر با شما لا بلندگو اواز خوند باهات توپ بازی کردو باهات عروس موشی بازی کرد  خیلی خسته بود چند دقیقه سرشو گذاشت روی اپن و خوابید  حتی خاله زهره زنگ زد و بهش پز دادم دلت بسوزه که نانا و بابا قیدر امدن موقع رفتن هم از انجیرشما تعارفش کردم دو تا برداشت ولی بهش گفتم هر چقدر دلت میخواد بردار  اون موقع معنی هیچ کدوم از حرفا رو درک ن...
4 اسفند 1395

لباسهای عید ۹۶

نانا جان مهربون پول داد به بابا محمد برای عیدی شما که براتون لباس عیدی بخریم  ۱م۱میلیون نانا و ۵۰۰ تومان هم خودمان گذاشتیم و برات کلی لباسهای قشنگ خریدم 
28 بهمن 1395

ولنتاین ۹۵

امسال برای ولنتاین تصمیم گرفتم با نمد لباس درست کنم  اعتراف میکنم که لباس قشنگی شد و شما هم از دیدنش کلی کیف کردی و همش منتظر پوشیدنش بودی ...
25 بهمن 1395

خرید بلند گو و تمام عروسکهای دوست داشتنی

نانا بعد از دیدن برنامه مسابقه خوانندگی برای شما بلند گو خرید و شما هپ که عاشق خوانندگی بودی کلی باهاش کیف کردی   نانا برات ست کامل عروسکهلی موشی رو خرید برات عروسک ماشا و میشا خرید برات عروسکهای پنی خرید  باب اسفنجی  و خلاصه تقریبا هر روز برات چیزهای جدید میخرید   
22 بهمن 1395

تولد بابا محمد ۹۵

اصلا به بابایی نگفتم که قصد داریم براش تولد بگیرم بهش گفتم که میخوام یکی از دوستامو پاگشا کنم در واقع راست هم گفتم هم پاگشا کردم هم یواشکی تولد گرفتم برای بابایی تی شرت و لیوان با عکس لگو مغازه اش که اونم خودم طراحی کردم براش سفارش دادم  شروع کردم به طراحی و ساخت تم سیاه و سفید و کیک ارایشگاه و یه عالمه بادکنک سفید و مشکی و شمع وارند  شما تا قبل از اینکه بابایی بیاد خوابت برد ولی یهوعالمه عکس قشنگ با میز قسنگ بابایی انداختی  حتی با امدن مهمانها هم با اون همه سر و صدا بازم خواب بودی
19 بهمن 1395

تولدسامی و خانمی شما

پنج شنبه به تولد سامی پسر خاله بابایی دعوت شدیم  شما حسابی تیپ زدی و با بابایی رفتیم اونجا اونقدر خانم بودی که نگو از کنارم تکون نمیخوردی اصلا سر و صدا و شیطنت نمیکردی مثل یک دختر با ادب و بزرگ پیشم بودی عزیز دلم بهت افتخار میکنم گاهی احساس میکنم تو کاملا کوچکی خودمی چون منم همیشه توی مهمانی ها همین طور خانم پیش مامانم مینشستم  اونجا یک دختر خانم دیگه به اسم ملیکا هم بود ولی خیلی شیطون بود ولی شما شما اخه من چی بگم یه پارچه خانم اخه مگه بچه ۲ سال و ۹ ماه به این خوبی داریم  عزیزم چون عادت داری ساعت ۸ میخوابی اونجا هم روی بالشت کنار پای من خوابیدی اونم توی اون سر و صدا عزیزم خیلی ماهی ماهی و ماهی
7 بهمن 1395

شیرین زبون

گل قشنگم اونقدر حرفهای بزرگتر از سنت میزنی که نگو اونقدر خانمی که نگو همیشه وقتی بهم میگی چشم در جوابت میگم چشمت بی بلا امروز سر صبحانه یه مقدار بی حال بودم بهت گفتم باران دستت به لیوان چاییت نخوره که بیافته گفتی چشم منم که حال نداشتم حواسم نبود داشتم برات لقمه میگرفتم که بهم گفتی مامانم بهم نمیگی چشمت بی بلا  وای گلم روزمو ساختی توی دلم انگار قند اب میکردند کلی سرحال امدم   یا مثلا اینکه همیشه در جواب سلامت میگفام سلام به روی ماهت دو چشمون سیاهت  یه روز در جواب سلامت گفتم سلام به روی ماهت بهم گفتی بگو دیگه دو چشمون سیاهت  اخه گل قشنگم چرا اینقدر شیرینی تو
4 بهمن 1395

یاد گیری کلمات انگلیسی

از اول دی شروع کردم و بهت گفتم میخوام بهت زبون کارتونی یاد بدم الهی دورت بگردم اونقدر اشتیاق نشون دادی که نگو همش ازم میپرسی مامانم این یعنی چی اون یعنی چی و منم با کلی اشتیاق همش بهت میگم و برات تکرار میکنم مثل زبان فارسی که بهت یاد دادم انگلیسی رو هم با اجزا چهره برات شروع کردم  توی یک ماه بهت اینها رو یاد دادم  ۱.چشم ۲.بینی ۳.  دهان ۴.  گوش ۵.  مو   ۶.شونه  ۷.دست ۸. انگشت دست ۹. زانو ۱۰.  رون پا   ۱۱. انگشت پا   ۱۲ .موز  ۱۳. بستنی   ۱۴.سیب  ۱۵.سیب زمینی ۱۶.پیاز  ۱۷. گوجه    ۱۸.هندوانه   ۱۹.خیار    ۲۰.توت فرنگی    ...
30 دی 1395

تولد دزد دریایی محمد امین

خاله زهره ده روز مونده بود تولدمحمد امین بهم زنگ زد و گفت میتونی برام تزیینات تولد محمدامین رو طراحی کنی منم که این کارها رو دوست دارم قبول کردم ناگفته نمونه که بی نظیر شد  برای تو لباس درست کردم با تل دزد دریایی خاله بعد دیدن لباس تو گفت میتونی برای محمد امین درست کنی منم قبول کردم لباسها عالی شد از صبح تولد همش منتظر شب بودی که بریم تولدمحمدامین از عصرش یک بادکنک اسکلت دادی بابایی باد کرد همش میگفتی میخوام اینو هدیه ببرم برای محمد امین اونجا هم دادی به محمد امین گفتی هدیمه برای تو  توی تولد هم کلی با بادکنک های هلیومی کیف کردی و بقیه شب رو هم نشستی پیش محمد امین و بازی کردن اونو با تب لت نگاه میکردی و میگفتی ممدی بازی موشی ...
20 دی 1395

روزمرگی های دی ماهی ۹۵

هر روز که میگذرد باهوش تر میشوی هوای من و بابا رو خیلی داری حتما وقتی بابایی داره میره سر کار میری دم در و میگز باباجان برو به سلامت خدا به همرات بابا جان یا اگرم چیزی بخوای میگی بابا جان برام بخر .... وقت اشپزی میای روی اپن میشینی مثلا یه روز که داشتم فینگر فود درست میکردم با دقت داشتی نگاه میکردی وقتی نتیجه کار رو دیدی دستاتو اوردی بالا و گفتی یزنید به افتخار مرجان و تند تند دست میزدی اونقدر خندیدم که نگو کلی هم بهم چسبید  هر روز بعد از حمام میایی روی صندلی روبرو میز توالت خودت میشینی و میگی مامان بیا منو میزان پیلی کن  منم بعد از چند روز موهاتو دم موشی کردم اونقدر خوشت امد که نگو بر لکس همسن های خودت که نمیزارن مامانها دست...
15 دی 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد