باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

باران من

کلاردشت تیر۹۶

امسال با خانواده بابایی رفتیم کلاردشت شما توی جاده خواب بودی بیشترشو اونجا هم چون بالای کوه بودیم کلی از دیدن مه و سرما کیف کردیم و من بازم بهت افتخار کردم به مثال قبل اونجا هم ۹ میخوابیدی و منو خوشحال میکردی اونجا کلی با سارا و مامان مینا بازی کردی و لب دریا کلی کیف کردی بگذرین که من راضی نبودم و شما وقتی برگشتیم سرما خوردی ولی خوش گذشت از ماما مبنا یاد گرفتی بگی مه مثل مهمون میمونه یهو میاد یهو میره                                          ...
18 تير 1396

کلاس خلاقیت ۳ سالگی

باران گلی شما رو دوباره کلاس خلاقیت نوشتم این بار با این تفاوت که مهربونترین کسی که میشناسی برامون ماشین خرید که موقع رفت و آمد اذیت نشیم ما هم کلی با ماشینمون کیف کردیم و بهمون خوش میگذره که توی گرما نمیمونیم اسم خاله کلاست خاله گیتا است شما هم اونقدر بچه ندیده هستی که کلی اونجا با بچه ها کیف میکنی کیفت رو هم از استانبول از ال سی برات گرفتم برای مهدت...
13 تير 1396

سفر به استانبول۱۳۹۶

دو ماهی بود که داشتم دنبال هتل میگشتم که بریم انتالیا پیدا هم کرده بودم هتل ووگ توی بدروم و هتل اوتیوم توی سیده خلاصه بعد کلی تحقیق تصمیم گرفتیم توی خرداد بریم خاله زهره و نانا هم میخواستن برن استانبول یهو بابا ظهر خوابید بیدار شد گفت بیا ما هم باهاشون بریم استانبول من از ته دلم راضی نبودم حتی توی فرودگاه هم گفتم دلم انتالیا میخواد رفتیم اونجا شما خیلی دختر خوبی بودی اصلا اذیتمون نکردی مگه میشه دختر سه ساله بیاد نه غر بزنه نه خسته شه البته با بابایی دریا و استخر هم رفتی و اینکه چقدر با محمد امین کیف کردی هم جای خودشو داره اونجا هم کلی برات خرید کردیم این عکس رو من به بابایی پیشنهاد دادم که یک جایی رو توی ...
7 خرداد 1396

تولد سه سالگی

برای تولد سه سالگیت خیلی برنامه داشتم ولی به خاطر بابا قیدر نشد برای اینکه شما دوست داشته باشی و بعدها خاطراتش برات بمونه تصمیم گرفتم تو جشن گروهی تولد شرکت کنم واقعا دست نانا درد نکنه بازم پولشو داد و حتی خودش ما رو تا پاسداران برد  اونجا خیلی همه چیزش عالی بود میز عالی غذای عالی تیم هتری خوب و شما هم کلی کیف کردی اونجا برای همه مادری میکردی  ...
20 ارديبهشت 1396

عید دیدنی های ۹۶

امسال عید به خاطر باباقیدر بیشتر به خونه همدیگه رفتیم و به خاطر بازگشت خاله مریم به دایی مهران دوباره دور هم جمع شدیم و شما دو تا دوست خوب پیدا کردی  بچه های دایی مهران رو میگم غزل و عسل خیلی جالب بود شما به غزل که کوچیکس میگی عسل به خود عسل میگی دوست عسل😂😂😂 چون برات صدا کردن غزل سخته  خلاصه اینکه بااخره محمد امین از دستت یه نفس کشید چون هم بازی جدید پیدا کردی 
3 فروردين 1396

روزهای فرودین ۹۶

اونقدر عاقل و دانا شدی و حرفخای بزرگونه میزنی که نگو مثلا تا من برای بابا قیدر گریه میکنم اشکهای منو پاک میکنی و اگر خدا نکرده بابا یه مقدار باهام بلند صبحت کنه بهش میگی یا مرجان اروم حرف بزن😂😂😂و ازم دفاع میکنی همیشه برای داشتنت خدا رو شکر میکنم عزیزترینم 
1 فروردين 1396

نوروز ۹۶

امسال به خاطر باباقیدر ما سفره هفت سین نداشتیم ولی من باز هم برای دل شما چون سال خروس بود برات هفت سین خروس درست کردم و خودمون هم کنار هفت سین شما سالمون رو اغاز کردیم گلم ...
1 فروردين 1396

باران ِ عشق ماشین

شما این روزها عاشق ماشین شدی و نانا جان هم که سنگ تموم میزاره نمی زاره چیزی دلت بخواد و نداشته باشی خلاصه اینکه شروع کرد به خریدن ماشین برات حالا نمیدونم که چرا اینقدر ماشین دوست داری                                                                                   ...
7 اسفند 1395

حمام رفتن های سه سالگی

پیش نمایش مطلب شما : شما یه مقدار سرما خوردی بعدش دکتر کاشی گفت چون یه مقدار سینوزیت داری باید هر روز بخور بگیری و داخل لگن یا وان توی حمام مدت بیشتری بمونی البته حمام کاملا گرم تا سینوس هات باز بشن دیگه هیچی دیگه باورت میشه کارم در امد دیگه هر روز یه عروسک رو انتخاب میکردی و با خودت می اوردی حموم و اونها رو میشوستی حالا اشکال نداشت ولی وقتی میخواستیم عجله ای حمام کنیم بریم جایی که اون وقت بود که کارم در می امد وای عوضش شما عشق میکردی                                     &...
7 اسفند 1395

عصر ۴ اسفند ۹۵

به شما شام دادم و خوابوندمت و دیدم مامان مینا زنگ زد که میخوان بیان خونه ما زود بلند شدم چایی گذاشتم میوه شستم و منتظر شدم  گفتم بزار به محمد هم بگم هر چی زنگ زدم برنداشت مغازه رو هم بر نداشت به مامان زنگ زدم بر نداشت نگران شدم مدام بین شمارهاشون در حال زنگ زدن بودم  ه ناگهان تلفن خونه نانا رک بابا محمد برداشت ناگهان قلبم فرو ریخت تو اونجا چی کار میکنی صداش داغوون بود  گفت بابا قیدر حالش بده مامان هم ترسیده رفته زیر سرم خدایا چی داشت سرم میومد  گریه دیگر امانم نداد  وقتی گفت میام دنبالت بیشتر ترسیدم ترسیدم  امد منو برد  تا وم در لهم میگفت هیچی نشده ولی دم در عمو حمید سلمانی پور یهو بهم گفت تسل...
4 اسفند 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد