باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

باران من

تولد محمد امین 93

عزیزم ما ساعت 6 رفتیم تولد محمد امین جونم که واقعا خوشتیپ و جذاب شده بود مثل همیشه از همه مهمونها یکمی دیرتر رفتیم که شمای نازنین خسته نشی گلم اونجا شما اولش کمی تعجب کرده بودی اخه تا به حال این همه ادم رو یک جا ندیده بودی ولی بعدش با تعجب به همه نگاه می کردی و با اهنگ دست میزدی بعد از نیم ساعت شامت و به کمک مامان سودابه دادم ولی بعدش شما دیگه قاشقت رو ول نکردی فکر کنم باهاش اعتماد به نفستو تقویت می کردی لباست و کفشت رو فقط 10 دقیقه اول نگه داشتی بعدش خسته شدی و دونه دونه همه رو در اوردی شما انقدر محمد امین رو دوست داری که نگو از دور انگار میخواستی به صورتش دست بکشی و صداش میکری پسر گلی هم برای اینکه دلت نشکنه چند بار دوستاشو گذاشت و...
26 دی 1393

کلاه فرنگی

عزیز دلم بابایی رفته بود برات یک کلاه خریده بود که انقدر بهت می امد که نگو منم فردای جشنت باهاش ازت عکس گرفتم خیلی جیگر شدی با کلاهت عشقم   ...
24 دی 1393

تل و هدیه دندونی

عزیز دلم  چند روز بعد جشن دندونی  لباس و تلی که خاله شیما برات خریده بود رو تنت کردم خیلی بهت می امد و خوردنی شده بود بودی ناز گل من منم سریع این لحظه و ثبت کردم مبارکت باشه دختر زیبای من که هر لباسی می پوشی برازنده ات است         ...
23 دی 1393

سینه خیز

عزیزم شما عاشق جانماز من هستی وقتی جانمازم رو پهن می کنم که نماز بخونم نمیدونی که با چه سرعتی خودتو  بهش میرسونی وقتی هم که دارم نماز میخونم هنگام سجده اول بالای سرم رو چک می کنم و بعد سرم رو بالا میارم که مبادا به شما بخورم  جانماز برات اولین چیزی بود که واقعا میخواستیش و با این سرعت به خاطرش حرکت می کردی عزیزم انشاا... خودت هم یه روز نماز بخونی و خدا رو به خاطر نعمتهاش شکر کنی دوستت دارم باران گلی     ...
23 دی 1393

جشن دندونی

جشن دندونی باران گلی عزیز دلم الان تقریبا دو ماهی میشد که در حال اماده سازی وسایل دندونی شمای نازنین بودم بلاخره زمانش رسید و با یه دنیا عشق من و بابایی برات چشن دندونی در تاریخ 93/10/19 ترتیب دادیم که هم زمان بود با شب ماهگرد 8 ماهگی شما عزیز دلم اون شب همش نگران بود که نکنه شما همکاری نکنی چون شما عادت داری هر شب 7 شب بخوابی ولی خدا رو شکر شما مثل همیشه دختر خوبی بودی و همکاری کردی و باعث شدی جشنت اون جوری که دلم میخواست بشه توی کل مهمونی همش دست میزدی و دختر خوبی بودی ممنونم دختر خوبم گل قشنگم تمام وسایل رو خودم با فتوشاپ و لاین کمرا برات درست کردم و بعدشم با مامان سودابه رفتم پرینت گرفتم از همین جا از مامان سودابه ج...
20 دی 1393

جشن دندونی

عزیزم گیفت  شما به مهمانها یک عدد خمیر دندان یک عدد مسواک و پاستیل دندان و به همراه 2 عدد از عکسهات با لباس جشن دندونی  بود از مهمونهای گرامی هم  مامان سودابه و باباقیدر 200 تومان ا مامان مینا و بابا اکبر  و عمه سارا100 تومان  عمو مهدی 100 تومان از خاله شیما یک لباس به همراه تل دندون  و گلدونی که ازش دندون سبز شده بود به همراه بسته بندی قشنگ به شکل دندون ا خاله زری و عمو حمید و حدیث 100 تومان  خاله زهره و عمو حمید رضاو محمدامین جون هم 100 تومان مهمونهای عزیز برای شما هر کدام تو صفحاتی که مامان مرجان طراحی کرده بود به طور جداگانه یادگاری نوشتند و اینجا یادگاری  خودم و بابا محمد رو برات ...
19 دی 1393

اولین دست دسی کردن

عزیزم امروز برای اینکه تاقبل از جشن دندونی شما رو با اهنگ بلند و دست زدن اشنا کنم اهنگ تولد مبارک گذاشتم و باهاش دست میزدم و میخوندم شما هم به وجد امدی و با روروعکت تکون میخوردی ناگهان دیدم دستات رو مثل من به هم میزنی البته کف دستت رو کاملا باز نمیکنی اما همین هم برای شروع عالیه گلم  افرین دختر باهوشم دوستت دارم باران گلی
14 دی 1393

اولین مروارید سفید

عزیز دلم چند روز بود که آب دهانت مدام میرفت شبها هم بیدار نمیشدی ولی مدام بیقرار بودی انگار خواب بد ببینی ناله میکردی و بیشتر از قبل شیر میخوردی دوست داشتی بیشتر بعد از شیر خوردنت کنارم بمونی من و بابایی فکر نمیکردیم که به خاطر دندونات باشه ولی دیشب  من شک کردم دست کشیدم به لسه هات احساس کردم که تیزی وجود داره ولی چون وقتی بابایی امد شما خواب بودی امروز صبح از بابایی خواستم دست بزنه و بله گلم بابایی هم تایید کزد که دوندون حس میکنه بعدش شما تو بغل بابایی و بودی با هم سه تایی می پریدم بالا و پایین و من می گفتم اخ جونی اخ جون اخ جون و هر سه می خندیدیم شما که از همه جا بی خبر بودی به کارهای ما می خندیدی عزیزم جونه زدن اولین مرواریدت مبارک ...
7 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد