اولین مروارید سفید
عزیز دلم چند روز بود که آب دهانت مدام میرفت شبها هم بیدار نمیشدی ولی مدام بیقرار بودی انگار خواب بد ببینی ناله میکردی و بیشتر از قبل شیر میخوردی دوست داشتی بیشتر بعد از شیر خوردنت کنارم بمونی من و بابایی فکر نمیکردیم که به خاطر دندونات باشه ولی دیشب من شک کردم دست کشیدم به لسه هات احساس کردم که تیزی وجود داره ولی چون وقتی بابایی امد شما خواب بودی امروز صبح از بابایی خواستم دست بزنه و بله گلم بابایی هم تایید کزد که دوندون حس میکنه بعدش شما تو بغل بابایی و بودی با هم سه تایی می پریدم بالا و پایین و من می گفتم اخ جونی اخ جون اخ جون و هر سه می خندیدیم شما که از همه جا بی خبر بودی به کارهای ما می خندیدی عزیزم جونه زدن اولین مرواریدت مبارک
یکسری از وسایل دندونی رو از ماه قبل اماده کرده بودم اما برای باقی کارها باید از فردا دست به کار بشم عزیزم
دوستت دارم باران گلی