باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

باران من

سه شب مهمون مامانی

سه شنبه هفتم تیر ماه باربری گرفتیم  و از خاله زهره هم خواهش کردیم که بیاد و با محمد امین شما رو خونه مامانی نگه داره تا ظهر اسباب رو بردیم  بعد برگشتیم و با خونه مامانی سه شب موندیم تا اینکه خورد خورد با کمک مامانی و خاله زهره و بابا محمد خونه رو چیدیم اینها عکس خونه مامانیه که با محمد امین داشتی تلویزیون میدیدیم   ...
11 مرداد 1394

جمع کردن اسباب برای اسباب کشی

این روزها به شدت درحال جمع کردن وسایل هستم خدا عمر بده خاله زهره و مامانی رو که میان کمکم که وسایل رو جمع کنم اخه  بابایی توی خونه جدید مشغول زدن کابینت و چوب کردن دیوارها و طبقه بندی کمد هاست بنده خدا یه پاش سر کاره یه پاش درگیر جور کردن وسایل برای استادکارهاست خلاصه حال و روز ما این روزها دیدنیه حسابی سرمون شلوغه شما هم حسابی توی این شلوغی کیف می کنی و حسابی بهم می ریزی با مشورت با مامانی به این نتیجه رسیدیم که ظرف های اشپزخانه رو  بعد از اینکه کارگر خونه رو تمیز کرد کم کم ببریم که شما اذیت نشی چون شما هنوز باید با خوردن شیر بخوابی و منم باید پیشت باشم وگر نه که اصلا در غیر این صورت اگر این یک مورد نبود که اصلا ...
1 مرداد 1394

بستنی خوردن به تنهایی

شما عاشق بستنی هستی حالا هر نوعی که باشه کلا شما همه چی دوست داری وقتی بابایی شب بستنی می خوره باید یکمیشو با شما شریک بشه امروز تصمیم گرفتم که بستنی عروسکی رو بهت بدم که خودت تنها بخوری بقیه ماجرا به روایت تصویر . اینجا بهت می گم نمکی بخند شما هم در حین خوردن گوش می کنی و می خندی . اینجا هم می گم که باران جان به مامان هم بستنی می دی که قربون دل مهربونت برم سریع بهم تعارف می کنی کلا انقدر دلت کوچیکت مهربونه که هر چیزی که می خوری سریع به همه تعارف می کنی قشنگم ...
28 تير 1394

فرحزاد در یک شب بارانی

جمعه شب با خاله زهره اینا رفتیم فرحزاد که دیزی بخوریم باورت نمیشه که وقتی که توی الاچیق نشستیم چه بارانی شروع به بارش کرد اون توی وسط تیر ماه غیر قابل باور بود هوا عالی شده بود شما هم اولین بارت بود که توی هوای بارانی بیرون بودیم  و بابایی دستت رو برده بود از زیر الاچیق بیرون شما همش می گفتی اب اب اونجا کلی با محمد امین بهت خوش گذشت طوری که مدام جیغ می زدی و می خندیدی و ذوق می کردی و توجه تخت های کناری رو به سمت خودت جلب کرده بودی   . اینجا محمد امین برات شکلک در اورد که بخندی شما هم از فرط شادی چنان جیغی زدی که چشم های بابایی به این شکلی که می بینی در امد . اینجا هم یک بچه کبوتر بال هاش زیر بار...
25 تير 1394

پارک ژوراسیک

گل قشنگم پنج شنبه با بابایی رفتیم بیرون و شما رو بردیم پارک ژوراسیک اونجا باز ماشین شما رو بردیم و طبق روال قبل شما هم اونجا به تمام بچه ها فخر فروختی و همه نگاههای بچه ها سمت شما بود اولش می ترسیدم که شما بترسی ولی خدا رو شکر اصلا نترسیدی و اونجا دایناسور ها رو نشون می دادی و فکر کن بهشون می گفتی جوجو  و یا نی نی اونم به موجوداتی به اون بزرگی تازه دلت می خواست حتی بهشون دست بزنی عزیزم اون شب شام هم به رفتیم کباب خوردیم و اونجا به خاطر شما به جای صندلی روی تخت هاش نشستیم که شما راحت باشی اونجا هم شما دلی از عزا در اوردی مدام از سر و کول پشتی ها بالا می رفتی برگشتنه هم خیلی بامزه توی صندلی ماشین میشینی و اصلا به من...
23 تير 1394

دایره لغات باران تاکنون

گل قشنگم شما خیلی باهوشی از همون روز اول که عوضت میکردم سه لغت مامان و بابا و دد رو مدام در حین کارم تکرار میکردم و چون توی سی دی دیده بودم که گفته بودند بیشترین توجه نوزاد به مادر در این لحظه است منم لغات رو بهت میگفتم همیشه و همیشه تا اینکه به طور غیر قابل باوری شما در سن پنج ماهه و نیمه درست شب عاشوارا بود که باز هم هنگام تعویضت گفتی با , با ,بعد کلی سعی گفتی بابا و فرداش هم مامان اینو اگر من و بابایی صدات رو ضبط نکرده بودیم هیچ کسی باورش نمیشد ولی خدا رو شکر اون موقع من سریع صدات رو ضبط کردم خلاصه گل دخترم شما خیلی تمایل به حرف زدن داری اینجا هم تا اونجایی که توی خاطرم بود لغاتی رو که میگی رو برات میزارم البته بگم درسته که ممکنه درست تلف...
20 تير 1394

یک اتفاق بد

مثل همیشه داشتی بازی می کردی سی دی می دیدی  و نا نای می کردی که توی همین تکون خوردن ها افتادی و سرت محکم خورد به تیزی مبل و پاره شد ازش خون امد باورت نمیشه وقتی افتادی فکر نمیکردم که جیز مهمی باشه که ناگهان خون رو دیدیم انگار دنیا برام تیره و تار شده عزیز دلم داشتم جون می دادم زنگ زدم به بابایی   الهی  براش بریم وحشت کرد باورت نمیشه ده دقیقه ای خودش رو رسوند مامان سودابه بعد از اون رسید   سرت خیلی  خون امد سرت رو با سرم شستشو شستیم بعد که خونش بند امد شما نمی زاشتی که گار استریل روش بمونه مدام اونو می کندی به ناچار چسب زخم زدیم باورت نمیشه عشق اسمونی من انگار تمام دنیا رو ازم گرف...
18 تير 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد