باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

باران من

ده روز اول شما

عزیزم وقتی از بیمارستان امدیم بابایی جلوی من و شما گوسفند قربونی کرد ما ده روز خونه مامان سودابه ماندیم بهش کلی زحمت دادیم چون راستش رو بخوای من اصلا بچه داری بلد نبودم ولی توی اون ده روز با دقت نگاه کردم و یاد گرفتم این دانش تجربی به دانشهای که قبلا توسط سیدی های اموزشی دیده بودم اضافه شد اینجا تعدادی از ده روز اولت رو میزارم   ...
21 ارديبهشت 1393

روز تولد

عزیزم شنبه ساعت 5.30 از خانمان به همراه بابایی رفتیم مامان سودابه و خاله زهره را برداشتیم به سمت بیمارستان ابان رفتیم شمای نازنین را مامانی به دنیا بیاره جلوی در بیمارستان مامان مینا و بابا اکبر هم منتظر ما بودند همگی داخل رفتیم وا قعا استرس داشتم بعد از انجام کارهای پذیرش کارهای امادگی عمل من رو ساعت 7.30 به اتاق عمل بردند شما ساعت 7.45 دنیا امدی وقتی به هوش امدم مدام از خانم پرستار میپرسیدم که بچه ام سالمه و چون تازه از بیهوشی در امده بودم یادم میرفت و دوباره سوالم رو تکرار می کردم وقتی به اتاقم رفتم همش میپرسیدم کی بچه ام رو میارن ایا سالمه خلاصه تو رو اوردند باران منو همه زندگیمو باورم نمیشد این نی نی ناز دختر منه همه ...
20 ارديبهشت 1393

سیسمونی

عزیزم 6 ماهم بود که به همراه بابایی و مامان سودابه و بابا قیدر به خیابان بهار  پیش دوست بابا رفتیم اونجا  مامان سودابه کلی چیزهای قشنگ  برات خرید تا حدود ساعتهای 5 کلیه وسایلتو اوردند بابایی دلش طاقت نیاورد با اینکه خسته بود کلیه وسایلتو نصب کرد برایت فرش گرفته بودیم ولی چون همه وسایلت کیتی شده بود بابایی زحمت کشید فرشت رو عوض کرد خدا رو شکر اقای فروشنده قبول کرده بود بابایی برات پرده کیتی هم سفارش داد و مااتاقت رو چیدیم اینم عکسهایی از وسایل قشنگت عزیزم دوستت دارم باران گلی     گلم  بعضی از وسایل داخل کمدت رو  هم برات میزارم   ...
20 دی 1392

یلدا٩٢ وفهمیدن جنسیت

عزیز دلم باورت نمیشه من تا روز سونوگرافی سه بعدی ام صبر کردم توی محل کارم تو ازمایشگاه همه هی میگفتن چرا نمیری سونوگرافی تعیین جنسیت ولی من دلم نمیخواست شما رو با سونوگرافی های اضافی ازار بدم خلاصه  روز ٣٠اذر که مصادف بود با شب یلدا با هزار زحمت از سونوگرافی بیمارستان پارسیان وقت گرفتم و با بابایی رفتیم اونجا وقتی خانم دکتر به ما گفت که شما دختری ما خیلی خوشحال شدیم من از شدت خوشحالی بازم گریه کردم بابایی هم خیلی خوشحال شد به مامان و بابا مالکی خبر دادیم بعدشم به  مامان سودابه اینا گفتیم با بابایی رفتیم با کلی تو صف ایستادن کیک هندوانه گرفتیم و به خونه مامان سودابه رفتیم اونجا خاله زری و حدیثه و عمو حمید و خاله زهره و محمد امین و ع...
30 آذر 1392

باران هدیه الهی

عزیزم زمانی که فهمیدم شما را باردارم روز خیلی خوبی بود مانند روزهای قبل  به ازمایشگاه رفتم  از خاله زهرا(ابوقداره) خواهش کردم که ازم خون بگیره خونم رو یواشکی تست کردم وقتی دیدم دو خطش مثبت  تنم میلرزید باورم نمیشد خاله زهرا رو محک بقل کردم عدد تستم رو با دستگاه هم امتحان کردم عددش شد٣٧١دختر گلم اگر تست کسی بالای ١٠بشود یعنی اون فرد  نی نی داره اون همون موقع به مامان سودابه و خاله زهره خبر دادم اونها هم کلی خوشحال شدند و از خوشحال گریه کردند ولی به بابایی خبر ندادم چون قصد داشتم سوپرایزش کنم رفتم اون روز ١ساعت مرخصی ساعتی گرفتم و زودتر رفتم خونه اماده شدم و دوربین رو روبروی در ورودی کار گدذاشتم و منتظر امدن بابایی شدم وقتی...
26 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد