یک اتفاق بد
مثل همیشه داشتی بازی می کردی سی دی می دیدی و نا نای می کردی که توی همین تکون خوردن ها افتادی
و سرت محکم خورد به تیزی مبل و پاره شد ازش خون امد باورت نمیشه وقتی افتادی فکر نمیکردم که جیز مهمی
باشه که ناگهان خون رو دیدیم انگار دنیا برام تیره و تار شده عزیز دلم داشتم جون می دادم زنگ زدم به بابایی
الهی براش بریم وحشت کرد باورت نمیشه ده دقیقه ای خودش رو رسوند مامان سودابه بعد از اون رسید
سرت خیلی خون امد سرت رو با سرم شستشو شستیم
بعد که خونش بند امد شما نمی زاشتی که گار استریل روش بمونه مدام اونو می کندی به ناچار چسب زخم زدیم
باورت نمیشه عشق اسمونی من انگار تمام دنیا رو ازم گرفته بودند وقتی از سرت خون می امد واقعا تا مادر نشده
بودم درک نمی کردم انقدر گریه کرده بودم که نگو ولی الهی قربون شکل ماهت شما با اینکه حتما درد داشتی ولی
خیلی زود گریه ات بند امد و دلت می سوخت که من گریه می کردم
نزدیکای شب یک استامینافون که پسر عمه بابایی از امریکا برات فرستاده ضد درد و ضد تب است رو بهت دادم
که اگر درد داشتی یه مقدرا ازش کم بشه بعد از اونم شما مثل فرشته ها خوابیدی منم کلی بازم بالای سرت گریه
کردم همش خدا رو به خاطر اینکه بهمون رحم کرده شکر می کردم همش توی کل شب کابوس می دیدیم از خواب
می پریدیم و شما رو توی تختت نگاه می کردم قربون مظلومیت برم که انقدر خانمی هر بچه دیگه ای بود خودشو
می کشت اگر این همه خون میامد و درد داشت ولی شما بار دیگر خانمیتو ثابت کردم همه ی وجودم
گل قشنگم انشاا... زود خوب شی