باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 10 سال و 10 روز سن داره

باران من

سینه خیز

عزیزم شما عاشق جانماز من هستی وقتی جانمازم رو پهن می کنم که نماز بخونم نمیدونی که با چه سرعتی خودتو  بهش میرسونی وقتی هم که دارم نماز میخونم هنگام سجده اول بالای سرم رو چک می کنم و بعد سرم رو بالا میارم که مبادا به شما بخورم  جانماز برات اولین چیزی بود که واقعا میخواستیش و با این سرعت به خاطرش حرکت می کردی عزیزم انشاا... خودت هم یه روز نماز بخونی و خدا رو به خاطر نعمتهاش شکر کنی دوستت دارم باران گلی     ...
23 دی 1393

جشن دندونی

جشن دندونی باران گلی عزیز دلم الان تقریبا دو ماهی میشد که در حال اماده سازی وسایل دندونی شمای نازنین بودم بلاخره زمانش رسید و با یه دنیا عشق من و بابایی برات چشن دندونی در تاریخ 93/10/19 ترتیب دادیم که هم زمان بود با شب ماهگرد 8 ماهگی شما عزیز دلم اون شب همش نگران بود که نکنه شما همکاری نکنی چون شما عادت داری هر شب 7 شب بخوابی ولی خدا رو شکر شما مثل همیشه دختر خوبی بودی و همکاری کردی و باعث شدی جشنت اون جوری که دلم میخواست بشه توی کل مهمونی همش دست میزدی و دختر خوبی بودی ممنونم دختر خوبم گل قشنگم تمام وسایل رو خودم با فتوشاپ و لاین کمرا برات درست کردم و بعدشم با مامان سودابه رفتم پرینت گرفتم از همین جا از مامان سودابه ج...
20 دی 1393

جشن دندونی

عزیزم گیفت  شما به مهمانها یک عدد خمیر دندان یک عدد مسواک و پاستیل دندان و به همراه 2 عدد از عکسهات با لباس جشن دندونی  بود از مهمونهای گرامی هم  مامان سودابه و باباقیدر 200 تومان ا مامان مینا و بابا اکبر  و عمه سارا100 تومان  عمو مهدی 100 تومان از خاله شیما یک لباس به همراه تل دندون  و گلدونی که ازش دندون سبز شده بود به همراه بسته بندی قشنگ به شکل دندون ا خاله زری و عمو حمید و حدیث 100 تومان  خاله زهره و عمو حمید رضاو محمدامین جون هم 100 تومان مهمونهای عزیز برای شما هر کدام تو صفحاتی که مامان مرجان طراحی کرده بود به طور جداگانه یادگاری نوشتند و اینجا یادگاری  خودم و بابا محمد رو برات ...
19 دی 1393

اولین دست دسی کردن

عزیزم امروز برای اینکه تاقبل از جشن دندونی شما رو با اهنگ بلند و دست زدن اشنا کنم اهنگ تولد مبارک گذاشتم و باهاش دست میزدم و میخوندم شما هم به وجد امدی و با روروعکت تکون میخوردی ناگهان دیدم دستات رو مثل من به هم میزنی البته کف دستت رو کاملا باز نمیکنی اما همین هم برای شروع عالیه گلم  افرین دختر باهوشم دوستت دارم باران گلی
14 دی 1393

اولین مروارید سفید

عزیز دلم چند روز بود که آب دهانت مدام میرفت شبها هم بیدار نمیشدی ولی مدام بیقرار بودی انگار خواب بد ببینی ناله میکردی و بیشتر از قبل شیر میخوردی دوست داشتی بیشتر بعد از شیر خوردنت کنارم بمونی من و بابایی فکر نمیکردیم که به خاطر دندونات باشه ولی دیشب  من شک کردم دست کشیدم به لسه هات احساس کردم که تیزی وجود داره ولی چون وقتی بابایی امد شما خواب بودی امروز صبح از بابایی خواستم دست بزنه و بله گلم بابایی هم تایید کزد که دوندون حس میکنه بعدش شما تو بغل بابایی و بودی با هم سه تایی می پریدم بالا و پایین و من می گفتم اخ جونی اخ جون اخ جون و هر سه می خندیدیم شما که از همه جا بی خبر بودی به کارهای ما می خندیدی عزیزم جونه زدن اولین مرواریدت مبارک ...
7 دی 1393

دوست داشتن تلفن

عزیزم چند روز بود که وقتی تلفن دستی رو میدیدی خودت رو به سمتش پرتاب می کردی برات 2 تا موبایل خریده بودم ولی تلفن دستی رو خیلی دوست داشتی امروز مامانی امد دنبال ما رفتیم کلی گشتیم و تلفن دستی کیتی ست اتاقت برات پیدا کردیم و خریدیم ممنون از مامانی که ما رو برد  وقتی امدیم خونه اول تلفن رو تمیز کردم بعدش شما با دیدنش کلی ذوق کردی باهاش بازی کردی بگذریم که اول حسابی چشیدیش بعد شروع به بازی کردی مبارک باشه عشقم و قتی تو از چیزی لذت می بری انگار دنیا رو به من میدن دوستت دارم باران گلی ...
6 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد