باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

باران من

قبل خواب

عزیزم برای اینکه سوم بهمن عروسی دعوت شده بودیم چند شب سعی می کردم که شما رو شبها دیرتر بخوابونم باهات بازی می کردم که خواب یادت بره تو عکسها می بینی که چطور داری بی حس میشی و با زبان بی زبانی به من میگی که مامان منو بخوابون قربون نگاهت برم عشقم که تو هر نگاهت هزار تا حرف وجود داره دوستت دارم باران گلی   ...
2 بهمن 1393

عشق ددر

باران قشنگم شما عاشق ددر رفتن هستی مامان سودابه جون هم تو هفته سه یا چهار بار  می یاد و من شما را به بیرون میبره البته خیلی اوقات به خاطر آلودگی هوا و سرما ی خیلی زیاد به ماشین گردی تبدیل میشه وقتی صدای زنگ میاد قشنگ به سمت در نگاه می کنی و میدونی که الان یکی از در وارد میشه وقتی مامانی رو میبینی کلی ذوق میکنی و من با زور می تونم  رو تخت تعویضت نگهت دارم و لباس تنت کنم  و همش دارخل ماشین مامانی می گی ددر ددر ددر قربوت ددر گفتنت باران گلی ...
1 بهمن 1393

حس مادرانه

   فرشته نازم ، عشق جاودانه من، دختر شیرینم، نفسم : نمیدانم،تورابه اندازه ی نفسم دوست دارم،یانفسم رابه اندازه ی تو؟! نمیدانم، چون تورا دوست دارم نفس میکشم، یانفس میکشم که تورا دوست بدارم؟! نمیدانم، زندگیم تکراردوست داشتن توست، یاتکرار دوست داشتن تو،زندگیم؟! تنهامیدانم : که دوست داشتنت لحظه لحظه لحظه ی زندگیم رامیسازد، وعشقت ذره ذره ذره ی وجودم را............ دختر دردونه من : تصمیم گرفتن برای داشتن فرزند امری است خطیر ؛ این کار یعنی تصمیم به اینکه قلبتان برای همیشه بیرون از جسمتان به تپش ادامه دهد . عزیز من ما این تصمیم رو گرفتیم و الان تو رو داریم و تو همه چیز مایی حتی فراتر از تپش قلب ،تو خود مایی ....
30 دی 1393

اولین دعوت به عروسی

عزیز دلم امروزه دوست صمیمی مامان مرجان خاله سپیده براش کارت دعوت عروسی اورد و رسما من و شما و بابایی رو به عروسیش دعوت کرد گلم اولین  باره که منو بابایی رو کسی اینطوری دعوت میکنه همیشه روی کارتهای دعوت مینوشتند اقای محمدمالکی با بانو  ولی این بار نوشته بودند جناب آقای محمد مالکی با خانواده قربونت برم نمیدونی که چقدر خوشحال شدم وقتی پشت کارت رو خوندم خیلی حس خوبی بود خاله سپیده عزیز عروسیت مبارک (عکسهای عروسی برات میزارم )     ...
28 دی 1393

تولد محمد امین 93

عزیزم ما ساعت 6 رفتیم تولد محمد امین جونم که واقعا خوشتیپ و جذاب شده بود مثل همیشه از همه مهمونها یکمی دیرتر رفتیم که شمای نازنین خسته نشی گلم اونجا شما اولش کمی تعجب کرده بودی اخه تا به حال این همه ادم رو یک جا ندیده بودی ولی بعدش با تعجب به همه نگاه می کردی و با اهنگ دست میزدی بعد از نیم ساعت شامت و به کمک مامان سودابه دادم ولی بعدش شما دیگه قاشقت رو ول نکردی فکر کنم باهاش اعتماد به نفستو تقویت می کردی لباست و کفشت رو فقط 10 دقیقه اول نگه داشتی بعدش خسته شدی و دونه دونه همه رو در اوردی شما انقدر محمد امین رو دوست داری که نگو از دور انگار میخواستی به صورتش دست بکشی و صداش میکری پسر گلی هم برای اینکه دلت نشکنه چند بار دوستاشو گذاشت و...
26 دی 1393

کلاه فرنگی

عزیز دلم بابایی رفته بود برات یک کلاه خریده بود که انقدر بهت می امد که نگو منم فردای جشنت باهاش ازت عکس گرفتم خیلی جیگر شدی با کلاهت عشقم   ...
24 دی 1393

تل و هدیه دندونی

عزیز دلم  چند روز بعد جشن دندونی  لباس و تلی که خاله شیما برات خریده بود رو تنت کردم خیلی بهت می امد و خوردنی شده بود بودی ناز گل من منم سریع این لحظه و ثبت کردم مبارکت باشه دختر زیبای من که هر لباسی می پوشی برازنده ات است         ...
23 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد