باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

باران من

لباس خریدن مامان سودابه برای باران

گل قشنگم انقدر طناز و بامزه شدی که حسابی دل از همه بردی خصوصا مامانی که خوب یاد گرفتی دلشو ببری وقتی میری بغلش دیگه بغل من نمیایی و خودت رو به مامانی می چسبونی ای ناقلای شیطون از حالا خوب راه و رسم دلبری رو یاد گرفتی عشقم طوری که مامانی بیرونه امکان نداره که همش بهت فکر نکنه هر وقت هم چیز قشنگی بیرون ببینه برات می گیره که اینم از عکساش   ...
16 فروردين 1394

13 بدر 94

عشقم از سال قبل که شما رو حامله بودم مامان سودابه جون پیشنهاد داد که به جای سیزده بدر دوازدهم رو بریم بیرون که خلوت تره همه خاواده هم قبول کردند امسال هم وقتی موقع قرار مدار برای سیزدهم بود همه موافق بودند که دوازدهم بریم من و بابایی هم از خدا خواسته چون نمی خواستیم شما اذیت بشید موافق بودم شما از صبح که بیدار شدی خیلی دختر خوبی بودی حتی سر ناهار جوجه زدن شما بعد خوردن ناهار خودت سه ساعت خوابیدی با اینکه صدای گریه بچه های دیگه به گوش می رسید ولی شما باز هم راحت خوابیدی خاله و عمو و بابایی و مامان سودابه و بابا قیدر مدام می گفتند که شما چقدر دختر ارومی هستی و اصلا اذیت نمیکنی همه رو شیفته خودت کردی با این خانمیت عزیزم خوب...
12 فروردين 1394

عید دیدنی 94

گلم اینجا رفته بودیم عید دیدنی خونه خاله شیرین مامان مرجان اونجا خاله شیما دختر خاله مامانی انقدر از تیپ خوشش امد که سریع شما رو از بغل من گرفت و ازتون عکس انداخت اخه مامان قربون اون تیپ قشنگت بره منم ازش خواستم عکسها رو برام بفرسته برای همینه که یکم کیفیت عکسها پایینه   ...
9 فروردين 1394

کاخ سعدآباد

گل قشنگم من و بابایی شما رو به اولین کاخ دیدنی عمرتون بردیم با همدیگر به کاخ سعد اباد رفتیم شما هم اونجا خیلی خیلی دختر خوبی بودی برام خیلی جالب بود وقتی که بچهای دیگه بغل مامان و باباهاشون گریه می کردند شما به اونها می خندیدی و اصلا بد عنقی نمی کردی ممنونم به خاطر این همه خوبی از اونجایی که بابایی می دونست که چقدر مامان مرجان عاشق نقاشی بلیط موزه استاد فرشچیان رو هم گرفته بود و این طوری شد که شما به اولین گالری مینیاتور عمرت رفتی عزیزم انشاا... وقتی یکم بزرگتر شدی با مامانی شروع به نقاشی می کنی عشقم ...
8 فروردين 1394

اولین کله پاچه نگری

صبح روز ششم فروردین مامان سودابه جون ما و خاله ها رو برای صرف کله پاچه دعوت کرده بود خونشون شما  نازنین رو هم به صرف کله پاچه نگری اینجا هفت صبح بود قبل رفتن به مراسم کله پاچه خورون گل قشنگم با اینکه بیدارت کردم باز هم می خندیدی . ...
6 فروردين 1394

عمارت مسعودیه

برای ظهر روز سوم فروردین ناهار رو توی عمارت مسعودیه کافه مسعودیه رزرو کرده بودم  خیلی جای قشنگی بود کلا به نظر من تمام چیزهای هنری و تاریخی قشنگن اینجا اولین حایی بود که شما ناهار رو داخل رستوران سفارش دادی چون از صبح بیرون بودیم نمی تونستم با خودم ناهارتو بیارم این بود که برای شمای نازنین هم تخم مرغ اب پز سفارش دادیم که شما همشو نوش جان کردی داخل اولین عکس اون کسی که پشت حوض ایستاده عکس مامان مرجان گلم که عکسمون هنری بشه   ...
3 فروردين 1394

باغ نگارستان

عزیز دلم از قبل باغ نگارستان رو برای صبحانه روز سوم فروردین رزرو کرده بودم که با مامان سودابه و خاله زهره و عمو حمید و دوست جونت محمد امین جونم بریم و این طور بود که شما اولین باغ و موزه عمرتو رفتی و همین از اولین گالری عمرت دیدن کردی که گالری به نام کمال الملک بود و پر بود  از نقاشی های قدیمی . گل قشنگم من چون خودم نقاشی می کنم  عاشق گالری و کارهای هنری هستم از اینکه شما رو با اینکه شاید متوجه نقاشی ها نمیشدی با خودم به گالری بردیم خیلی خوشحال شدم اونجا من انقدر محو نقاشی ها شده بودم که مامانی نازنین که خدا سالیان سال برامون حفظش کنه با اینکه  خودش هم عاشق کارهای هنریه شما رو بعد از اینکه یک جای خ...
3 فروردين 1394

کنار هفت سین مامانیا

عزیز دلم روز یکم خونه مامانیا رفتیم اون جا شما دل از همه بردی البته شما از بس تکون خوردی بین دهها عکس بهترینشون همین ها بودند کلی هم عیدی گرفتی از مامان مینا و بابا اکبر 50 تومان و از مامان سودابه و بابا قیدر 100 تومان   ...
1 فروردين 1394

نوروز 1394

یکبار دگر نسیم نوروز وزید دل‌ها به هوای روز نو باز تپید نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد نوروز! خوش آمدی صفا آوردی ! غم زخم فراق را دوا آوردی برسفره‌ی هفت سین نشستن نیکوست هم سنبل و سیب و دود ِ کُندر خوشبوست   عزیز دلم امسال نوروز و هفت سین حال و هوای دیگری داشت شمای نازنین را داشتیم و از این بابت روزی صدها بار خدای بزرگ را شاکریم امسال لحظه تحویل سال همون طور که توی تقویمت برات درست کرده بودم ساعت 2.15 دقیقه  بود و بابایی تا ساعت 1.30  سرکار بود ومامانی تنهایی کنار سفره هفت سین منتظر بابایی بود بابایی وقتی امد بعد از حاضر شدنش نگذاشت که شما بخوابی امد شما رو ب...
1 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد