به خواب رفتن جلوی تلویزیون
عزیزم قرار بود که مامان مینا و بابا اکبر و عمه سارا جون امروز بیاین خونمون بابایی سر کار بود شما هم طبق معمول همیشه در حال تماشای برنامه مورد علاقت بودی منم داشتم توی اشپزخانه غذا درست میکردم از بالای پله های اشپزخانه میدیدمت (اخه اشپزخونمون 2 تا پله میخوره)ولی چند دقیقه دیدم صدات نمیاد نگران شدم امدم بالای سرت اخی خوابت برده بود انقدر دلم برات سوخت اخه تو خیلی خانمی خیلی ارومی دلم سوخت که انقدر بی ازار و اذیت خوابیدی
مامانی ممنونم که انقدر خانمی که واقعا به من لطف بزرگی کرده که بچه ای مثل شما را به من داده چون من به خاطر دیسک کمرم برام سخته که شما را بقل کنم خدا رو شکر که اصلا بقلی نیستی من فقط تو رو برای شیر دادن و عوض کردن بقلت میکنم ممنونم خانمم
سریع اون لحظه رو با دوربین ثبت کردم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی