باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

باران من

بیماری خانوادگی

1394/3/14 13:58
نویسنده : مامان مرجان
233 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه بود که برای کلیه هام سونوگرافی داشتم چون می خواستم ببینم که وضعیت سنگ کلیه ام چطوره

که وقتی رفتم سونو دیدم که نمی تونم اب بخورم و حالت تهوع دارم شما رو هم مامانی بنده خدا توی ماشین

نگه داشته بود که دکتر سونو گفت که برم یک فشار بگیرم که دکتر گفت خانم فشارت پایینه باید سرم وصل کنی

خلاصه برای اولین بار خودم تنهایی رفتم و سرم گرفتم و وصل کردم و مامانی هم با شما توی پارک بود و بابایی

هم سر کار چون نمی خواستم شما وارد محیط الوده بشی خلاصه با اون حال امذم خونه و مامان وقتی بابا امد

 رفت که به کارهاش برسه چون فرداش کلی مهمون داشت اصلا حال نداشتم شما رو دادم بابایی اصلا نفهمیدم

بابا به مامان مینا زنگ زد که بیاین پیشم خلاصه فرداش هم حالم بد بود دوباره رفتم زیر سرم

ولی باید از شما بگم انگار فهمیده بودی که حالم خوب نیست بین بازیت می امدی بهم سر می زدی سرتو

می گذاشتی پیشم  بهم محبت می کردی که مامان باوزش نمی شد که شما انقدر با محبت باشی عشقم

با اون دستهای کوچولوت منو ناز می کردی عاشقتم مهربونم

می دونی حتی با این سن کمت همه تو رو با چه خصلتی می شناسن بله  مهربون همه می گن که باران خیلی

مهربونه

روز چهارشنبه دیگه یه مقدار بهتر شده بودم که از شب فبل بابایی هم اعلام مثل من داشت که به موقع دارو بهش

دادم که بهتر بشه که صبح همیشه بیدار می شم بهت صبح بخیر می گم  که اون روز نا گهان روی صورتم بالا

اوردی و برای اولین بار بابایی رو اینقدر پریشون دیدم که پرید توی حال و می زد توسرش که بیچاره شدیم و باران

هم گرفت منم توی این شرایط کنترلم رو حفظ کردم بهش گفتم که اماده شه و شما ببریم بیمارستان که جلوی

کم شده اب بدنت رو سریع بگیریم

دکترت گفته بود که توی روزهای تعطیل وقت رو هدر ندیم شما  رو ببریم طبی کودکان امام خمینی واقعا خدا برای

هیچ مادری نیاره وضعیت بیمارستان افتضاح بود کلا یک پزشک داشتن که هم توی اورژانس بود هم توی بخش

من با اینکه شماره گرقته بودیم ولی به بابایی گفتم بریم همان جایی که دنیا امدی بیمارستان ابان

اما اونجا هم به خاطر تعطیلات دکتر کودکان نداشتند بنابراین مجبور شدیم دوباره برگردیم بیمارستان امام خمینی

خلاصه بهت امپول اندانسترون زدند بهت سرم خوراکی دادند بابات برات سرم خوراکی طعم دار خرید به خاطر

همین بود که تونستی بخوری دیگه بهت سرم وصل نکردند خدا روشکر

خلاصه دیگه تا ساعت 12 اونجا بودیم بعد دکتر وقتی دید حالت بهتره  بهمون اجازه داد که بریم خونه و اگر خدا نکرده

حالت دوباره بهم خورد دوباره برگردیم که خدا رو شکر حالت بد نشد

واقعا خدا هیچ مادری رو با بچه اش امتحان نکنه

اونجا خیلی دلم برای پدر و مادرهای بچهای مریض سوخت انشاا...خدا همگیشان را شفا بده

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (2)

مامان لیدا
21 خرداد 94 17:02
وای چه قدر بد, ولی خدارو شکر که حالت خوب شد عسل خاله انشالا تن کوچولوت همیشه سالم باشه
مامان مرجان
پاسخ
وای ممنونم نمیدونی که چی کشیدم
مامان فدیا
8 تیر 94 12:03
خدارو شکر که زودی خوب شد اما اگه خدایه نکرده یه بار دیگه دچار مشکل شد بیمارستان تخت جمشید یا بیمارستان کودکان همیشه بهترین دکترها رو داره البته من تو این شرایط ادرین همیشه میبرم بهمن چون اونجا دنیا اومده و کشیک کودکان هم داره
مامان مرجان
پاسخ
ممنونم از راهنماییتون لطف کردین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد