عصر ۴ اسفند ۹۵
به شما شام دادم و خوابوندمت و دیدم مامان مینا زنگ زد که میخوان بیان خونه ما زود بلند شدم چایی گذاشتم میوه شستم و منتظر شدم گفتم بزار به محمد هم بگم هر چی زنگ زدم برنداشت مغازه رو هم بر نداشت به مامان زنگ زدم بر نداشت نگران شدم مدام بین شمارهاشون در حال زنگ زدن بودم ه ناگهان تلفن خونه نانا رک بابا محمد برداشت ناگهان قلبم فرو ریخت تو اونجا چی کار میکنی صداش داغوون بود گفت بابا قیدر حالش بده مامان هم ترسیده رفته زیر سرم خدایا چی داشت سرم میومد گریه دیگر امانم نداد وقتی گفت میام دنبالت بیشتر ترسیدم ترسیدم امد منو برد تا وم در لهم میگفت هیچی نشده ولی دم در عمو حمید سلمانی پور یهو بهم گفت تسل...
نویسنده :
مامان مرجان
16:50