باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

باران من

تولد مامان مرجان

1394/3/1 16:48
نویسنده : مامان مرجان
482 بازدید
اشتراک گذاری

اصل تولد من بیست و سوم خرداد که من و مامان سودابه و بابا قیدر تولدمون هر سه توی یک روزه

ولی امسال بابا محمد از بعذ از تولد تو هی می گفت یکی از دوستام تاریخ اول خرداد برای خانومش تولد گرفته که باید

بریم منم ازش می پرسیدم که کدوم دوستت و اون می گفت که من نمی شناسم از شما چه پنهون که خیلی برام

سخت بود مهمونی که نمی شناسم برم تازه اونم باشما که خلاصه بهانه اوردم که با باران سخته نمی شه که بازم

بابا گفت خوب دوستم گفته هر کی رو دوست داری با خودت بیار من گفتم که می خوام مادر خانمم رو بیارم اونم

قبول کرده خلاصه اینکه از من انکار از بابای اصرار راستش اصلا دلم رضایت نداشت ولی به خاطر بابایی قبول کردم

اخه دلیل این همه اسرارشو نمیدونستم هی می گفت می خوای چی بپوشی می خوای بری ارایشگاه حتی

وقتی که با خاله حرف می زدم هی می گفت برو ارایشگاه برای شوهرت حتما دوستش مهمه خلاصه منم که انگار

بر خلاف همیشه از اون دنده بلند شده بودم قبول نکردم تا اینکه روز تولد بابا گفت که  دیگه خونه نمیاد و منو شما و

مامانی بریم دنبالش که از سالن برش داریم  و بریم مهمونی منم که از همه جا بی خبرم قبول کردم

رفتیم در سالن که مامانی گفت من باران رو نگه می دارم تو برو زنگ بزن بگو محمد بیاد منم قبول کردم

رفتم ایفون زدم که بابایی گفت که باید اماده شه برم بالا کمکش منم که فکر می کردم شاید می خواد براش

پاپیونشو ببندم رفتم بالا و در زدم یهو دیدم که در باز شده یهو یه عالمه ادم با هم جیغ زدندو دست زدند و گفتند

تولدت مبارک من اولش رفتم عقب زدم توسرم  و شکه شده بودم باورم نمیشد که بابایی منو اینطوری سوپرایز

کرده باشه تازه به این همه اسرار برای این مهمونی پی بردم شکه شده بودم و زبونم قفل شده بود شکه شکه

 بابایی رو بغل کردم یادم رفت که به مهمون ها سلام  کنم که بابایی به دادم رسید و رام انداخت که برو سلام کن

خاله مهربون همه این صحنه ها رو فیلم گرفته که الان شده جز بهترین لحظات زندگیم

مامانی خیلی به بابایی برای این مهمونی کمک کرده بودم که بدون اینکه من بفهمم منو خوشحال کنن هنوز که

بهش فکر می کنم تنم می لرزه چه شب خوبی بود

اون شب قشنگ تکمیل شد با کادوی با ارزش مامانی باورت می شه من گیتار می زدم ولی خیلی سال بود که

گذاشته بودمش کنار و عاشق این بودم که ستار بخرم و شروع کنم که مامانی منو به ارزوم رسوند کادو برام ستار

خرید تازه بابایی هم بی نصیب نمود برای بابایی هم سنتور خرید

بابایی هم خیلی سال پیش وقتی نامزد بودیم سنتور می زد و اونو فروخته بود روز خریدو ستار وفتی مامانی می

بینه که بابایی چقدر به سنتور علاقه نشون میده برای اونم می خره مامان قشنگم دستاتو می بوسم برای همه

کارهایی که برایم من و خانواده کوچکم می کنی

همین طور از محمدم بابایی شما که برام بهتریم شب زندگیم رو رقم زد ممنونم

.

منم که نمی دونستم فکر می کردم که مهمونی دوستای بابایی همون لباس مهمونی تولد شما پوشیدم حتی در

مقابل اسرار بابایی برای اینکه بریم یه دست لباس دیگه بخریم یا اینکه یک چیز دیگه بپوشم قبول نکردم همش می

گفتم اخه بابا جان اونها که لباس منو ندیدن خلاصه اینکه خیلی به جون بابایی قر زدم  که الان پشیمونم که کاش

به حرفش گوش کرده بودم ولی خوب اشکال نداره مهم اینکه کلی بهم خوش گذشت همه چی اماده بود منم مثل

مهمون بودم

تازه یک چیز دیگه می دونم که خیلی حرف زدم ببخشید راستش بابایی شمع تولدم رو یکسال بزرگ گرفته بود

باید 27 می گرفت

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان لیدا
18 خرداد 94 18:55
چه رمانتیک الهی که همیشه خوش باشید و دلتون شاد باشه در کنار باران گلی
مامان مرجان
پاسخ
ممنونم مهربون
مامان لیدا
18 خرداد 94 19:04
خیلی جالبه که تولد شما با پدر مادرتون اگه اشتباه نکنم توی یه روز باشه. اشکال نداره عزیزم مهم اینه که لباستون خوشگله و بهتون میاد و مهمتر از اون دور هم بودنه
مامان مرجان
پاسخ
مرسی دوستماره واقعا جالبه و فکر کنم نادر ه که تولد بچه و پدر و مادر تو یک روز باشه اره اولش به خاطر لباس ناراحت شدم ولی بعد انقدر بهم خوش گذشت و از سوپرایز خوشحال شدم که یادم رفت
مامان اعظم
19 خرداد 94 0:21
مرجان عزیزم تولدت مبارک باشه جلو جلو دست محمدم واقعا درد نکنه با چنین سورپرايزی البته هر کاری واسه شما مادر مهربون بازم کمه باید دنیارو به پات بریزه مرجان عزیز دستش واقعا درد نکنه دوست دارم دلم برات تنگ شده باران گلی روببوس
مامان مرجان
پاسخ
دوست قشنگم واقعا ممنونم خودت خوبی گلم منم دلم برای تو حلما جونم تنگ شده
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد