باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

باران من

پارک

عزیزم یه روز خوب شما رو بردیم توپارک شما کلی کالسکه سواری کردی البته چون هوا داشت رو به سردی میرفت شما یه ذره سرد شده بود ...
22 شهريور 1393

100 روز رویایی

  عزیز دلم باورم نمیشه که 100 روز رویایی کنار شما گذشت چقدر از هر لحظه اش لذت برم فقط خدا می داند و بس گذشت این 100 روز بهانه ای شد برای کیک خوری  اینم یک کیک مامان پز ...
26 مرداد 1393

لباسهای باران

عزیزم بابایی خیلی با سلیقه است عاشق خرید کردنه حتی بیشتر لباسهای منم خودش به تنهایی میره بازار میخره چون بازار دوستهای زیادی داره یه روز که رفته یود بازار با کلی لباس برگشت که منم یه روز خونه رو تبدیل به اتلیه کردم با همشون ازت عکس گرفتم ...
16 مرداد 1393

پارک لاله

عربرم منو و بابایی تصمیم گرفتیم برای اولین بار تو را به پارک ببریم و برای بار اول شما را به پارک لاله بردیم شما انقدر ذوق کرده بودی و مدام درختا رو نگاه میکردی ...
4 مرداد 1393

سر باران

  راستش شما یه قرمزی پشت سرت داری که اولش من فکر میکردم که ماه گرفتگی است ولی دکتر گفت که خیلی از نوزاد ها این رو دارند  که بعد از یک مدت کم رنگ می شود و از بین می رود حالا خدا رو شکر مال شما پشت سرته اینجا عکسش رو برات میزارم   ...
1 تير 1393

تولد مامان مرجان

عزیزم امسال موقع تولدم خیلی خوشحال بودم چون امسال شما رو داشتم کنارم شما هم مثل همیشه خوشگل و خانم شده بودی اون روز ما به خونه مامانی رفتیم چون راستش تولد من و مامان سودابه و بابا قیدر تو یک روزه جالب نیست اگه تو 33 رود دیرتد دنیا می امدی تولد شما هم با ما یکی میشد اون روز بابایی بهم یک گردنبند که اسمم به انگلیسی بود رو بهم داد مامان سودابه هم برام جارو شارژی دسته بلند گرفت تا اگر شما اشغال ریختی باهاش راحت باشم و مدام جارو برقی نکشم مامان مینا هم بهم 100 پول داد خالها هم نفری 50 بهم دادند کی میشه که شما برای من کادو بخری  اینم عکس شما تو روز تولده ...
23 خرداد 1393

اندازه پا

عزیزم اینجا برایت عکسی ازکف پایت رو گذاشتم که ببینی روزگاری چقدر کوچک بودی و همیشه شکرگذار نعمتهای پروردگار باشی   ...
19 خرداد 1393

اتلیه نوزادی

عزیزم وقتی بیست روزت بود با بابایی تصمیم گرفتیم بریم عکاسی دوست بابایی تا از نوزادی شما عکس داشته باشیم بابایی قبل از رفتنمون یا ماشین اصلاح قلمی شما رو کچل کرد چون راستش رو بخوای شما موهات ریخته بود من شما رو بغل کردم بابایی موهات رو زد ولی مامانی واقعا ازت متشکرم خیلی دختر خوبی بود یه عالمه لباس عوض کردی عکس انداختی ولی گریه نکردی ما از ساعت 4 رفتیم اتلیه تا ساعت 9.30 شب اخر سر هم یک عکس 3 نفره و شما بابایی هم یک عکس 2 نفره انداختید   ...
10 خرداد 1393

دکتر مهربون مامان

وقتی 15 روزت بود بابایی یه دسته گل خوشگل خرید پیش دکتر مامان مرجان رفتیم اونجا از دکتر بهرام وندی خواهش کردیم ایشون قبول کرد با من و شما عکس بندازه عمو دکتر عزیز ممنوم که گلم رو سالم تحویلم دادی من  باران رو اول از خدا بعدشم  از شما دارم ...
5 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد