باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

باران من

جشن روز کودک

امسال جشن روز کودک رو خودم برای کلاست طراحی کردم و مامانا رو به کار گرفتم و جشن ایموجی بگیریم به همه خیلی خوش گذشت ...
5 آذر 1396

روزمرگی های مهر ۹۶

بخوام از روز مره هامون برات بگم یک دنیا میشه این روزا خیلی خیلی خانم شدی البته خانم بودی خانمتر منظورمه تمام قانون های خونمونو خودت میدونی تمام کارهای شخصیتو خودت انجام میدی حتی ۹۰ درصد مواقع خودت میری دستشویی تازه حتما دستت رو هم میشوری و بهم میگی مامان ببین دستمو چه تمیز شستم بی دردسر دارو و قرص میخوری مسواک میزنی و غذا تو میخوری هر روز ۶ بیدار میشی صبحانه میخوری مقداری لقمه هم ساعت ۱۰ جلوی کارتون میخوری با پدرت همه چیز رو میخوری اگه بابا سنگ هم بخوره دلت میخواد باهاش بخوری به خاطر همین حس رقابت با بابا گردو بادوم و انجیر و خیلی چیزا میخوری کلی با هم سرگرم هستیم گاهی اوقات چندین دقیقه با خودت توی اتاقت سر...
14 آبان 1396

اتاق ورژن جدید باران گلی

این روزها دیگه خیلی اتاقت شلوغ شده بود نه خودت نه من اصلا دلمون نمیخواست توش باشیم تا اینکه نانا جان با بابایی حرف زد و نانا نصف پولشو و بابایی نصف دیگشو دادن و برات ۲ تا کمد به نجار سفارش دادن کلا کافیه شما چیزی بخوای اون وقته که نانا سریع پیش قدم میشه و بابایی هم که سریع خودش هم کمک میکنه و اون کار رو انجام میدن ...
13 آبان 1396

اولین نقاشی بزرگ به تنهایی

بارانم من چون خودم نقاشی زیاد دوست‌ دارم برای همین دوست داشتم تو هم مثل من نقاشی دوست داشته باشی خدا رو شکر همین طور هم شد خاله گیتا توی کلاس گفت که وسایل شن بازی ببرید و برید بازی کنید ولی چون من دوست نداشتم یا بهتر بگم از دفعه قبل از الوده بودنش مطمئن بودم نبردم به جاش برات مقوا بزرگ خریدم و بردم کلاس و گذاشتم هر چی دوست داری بکشی اونقدر قشنگ کشیدی که نگو من کشته مرده اون رنگین کمانت شدم ...
13 آبان 1396

بام لند چیتگر

بازم شنبه امد این بار یک مهر ۱۳۹۶ باز هم ما رفتیم بیرون رفتبم دریاچه چیتگر بام لند خیلی قشنگ بود تازه افتتاح شده بود اونجا کنار دریاچه کلی به ماهی ها غذا دادی و کلی عکس انداختی گل قشنگم بابایی هم بدات از lc کلی لباس خرید ...
4 مهر 1396

شهرک سینمایی غزالی

شما هم که عاشق رستوران رفتنی ظهر از بابایی هی خواستی که بریم رستوران سیب زمینی بخوریم با بابایی رفتیم رستوران می خوش اونجا هم شما سیب زمینی خوردی و دوست پیدا کردی بعدش هم رفتیم بستنی خوردیم ...
29 شهريور 1396

ویلا احمد اباد

بابایی امد گفت که به خاله زهره و نانا زنگ بزن که بریم ویلا دوست بابایی احمد اباد که البته استخر هم داره شما هم که عاشق استخر دیگه روز قبلش با هم چمدون بستیم شب به ذوق فرداش خوابیدی اونجا هم که رسیدیم که دیگه نگو انقدر ذوق داشتی هم برای استخر هم برای ویلا هم برای بودن محمد امین کلی بهمون خوش گذشت اونجا یه فیلم ازت گرفتم که اموزش شنا میدادی تازه به منم میگفتی مامان نترس بیا من بهت یاد میدم ...
29 شهريور 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد