روزهای از شیر گرفتن
اینجا باید بگم خیلی بهم سخت گذشت مامانی نمیدونم که از کجا شروع کنم نه در مورد از شیر گرفتنت که اصلا درباره
خودم بعد از تولد بابایی من چهارشنبه به دلیل مشکل کلیه ام که از اردیبهشت درگیرش بودم رفتم دکتر که خدا رو
شکر فهمیدم مشکلم رفع شده ولی اونجا بود که فهمیدم که جای کورتونهایی که به کمرم زدم بعد از زایمان شما
ابسه کرده باید اوژانسی عمل جراحی کنم و یک شبانه روز هم در بیمارستان بمانم خشکم زد
از دکترم مهلت گرفتم بیام خونه اخه شما تا بحال تنها نموندی بدون من و حال بدون من و بدون شیر بچه ای که نه
شیشه میگیره و نه پسونک وای خدای من
من مونده بودم و کوله باری از فکر و نگرانی دکتر با مسولیت خودم گفت برو
خلاصه چه بر من گذشت که خدا داند انقدر گریه کردم که حد نداشته خلاصه شب قبل عمل شما مثل همیشه ساعت
سه بیدار شدی که شیر بخوری اون شب نانا شب پیش ماموند که صبح با هم بریم بیمارستان من امدم بیرون
قایم شدم زیر مبل جون شما خیلی زرنگی با بابایی گریه کنان امدی بیرون و می گفتی مامان مرحان
و تمام خونه حتی حمام و دستشویی رو به دنبالم گشتی عشقم دلم برات پر میزد و لی تحمل کردم
خیلی حیلی دردناک بودم گریه امانم نمیداد خلاصه بعد از یک ساعت بیقراری نه شیون گریه مثل بقیه بچها
گرفتی پیش بابایی خوابیدی
صبح با نانا شما و بابا رفتیم بیمارستان اونجا اتاق خصوصی گرفتم که اگر لازم شد شما شب بیاید پیشم
همش میترسیدم بیهوش بشم چون یک تکه از وجودمو بیرون اتاق عمل جا گذاشته بودم
توی بخش دیگه همه می شناختنم بهم می گفتن مامان باران بلاخره میری پیش دختر گلی
بعد از عمل که دیدمت اروم شدم
شب عمل همه بعد از بیهوشی می خوابن خدای من و نانا شاهدن که من حتی پلک روی هم نزاشتم
همش به شما و محمد فکر می کردم
خدا رو شکر بابا رو سفیدم کرد و عالی از شما نگهداری کرد
خدا رو شکر اخه اگه بچه ای رو از شیر می گیرن مادرشو که نمگیرن
ولی برای من هم منو ازت گرفتن و شیر رو
ولی خدا رو شکر خدا که هم درها رو نمیبنده عوضش انقدر بهت صبر و خانمی داد که هم تعجب کرده بودن
ببخشید دوست نداشتم اینجا از ناراحتی ها بگم ولی چون مربوط به خودت بود برات نوشتم
دوستت دارم تا بی نهایت