باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باران من

سفر به کیش مهر 94

1394/7/30 23:21
نویسنده : مامان مرجان
458 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم انقدر گفتنی دارم که حد نداره راستش روز پنج شنبه بود که من کلاس موسیقی بودم که بابایی

بهم زنگ زد که داره برای رفتن به مسافرت شمال خرید می کنه راستش رو بخواهی اصلا دلم نمی خواست که بریم

شمال . همون موقع به بابایی پیشنهاد دادم  که بریم اصفهان و شیراز که بایایی بعد چند لحظه مکث گفت میاد باهام

صحبت می کنه خلاصه بعد از کلاس اون روز امد دنبالم تو ماشین گفت شنبه 25 مهر بریم کیش که منم که همیشه

کلا پایه هستم توی تمام کارهای سوپرایزی گفتم بریم

امدم خونه با کمک مامان سودابه به قول شما نانا شروع  کردم وسایل چمع کردن

صبح شنبه با ماشین خودمون رفتیم فرودگاه شما هم عاشق ددر اونجا پشت شیشه بابایی بهت هواپیما ها رو نشون

میداد شما هم با نعجب نگاه می کردی نمی دونستم که چه عکس العملی نشون میدی ولی خدا رو شکر اولش

تعجب کردی ولی هنوز هواپیما شروع به حرکت نکرده بود شما خوابت برد دقیقا موقع رسیدن بیدار شدی باز هم

مثل تموم چیزهایی که به شما ربط داره ما رو سر بلند کردم گل زیبا

.

ما قبل از دنیا امدن شما به هتل مارینا می رفتیم ولی این بار تصمیم گرفتیم هتل سورینت مریم رو امتحان کنیم

وقتی رسیدم شما از دربان هتل گرفته تا گارسون که برامون شربت اورد و تا پذیرش هتل رو با لبخند ها و بوسهای

پیاپیتون مستفیظ نمودید همه رو از لحظه ورود عاشق خودت کردی

.

.

جونم برات بگه که مامانم همه یک دل نه صد دل عاشقت شدن که هم از الان راه و رسم دلبری رو میدونی

بعد از یک بار دیدن سریع یاد گرفتی برای خودت مستقل شده بودی تا  از اتاق بیرون می امدیم سریع می رفتی

سمت اسانسور منتظر بودی که برسیم و سریع بری به عموها و خالها که واقعا رفتارشون عالی بود سلام کنی

براشون بوس بفرستی

.

از بابایی یاد گرفتی که وقتی میایم هتل سریع کارت اتاق رو بگیری شما درو برامون باز کنی باهوشم

.

اینم عکس منتخب و برگزیده سفرمونه که شده همه چیر بابایی روی پرفایلاش

.

بابایی برات مایو شنا خریده بود که ضد اب بود باورمون نمیشد که شما انقدر عاشق دریا بشی یک بار من بهت

دریا رو نشود دادم گفتم دریا سریع یاد گرفتیو هی می گفتی دریا که البته یه جور بامزه یا اخر دریا رو می کشی اولش به

 .

اینجا هم رستورانه هتله که روز اخر یکی گارسونها دلش طاقت نیاورد و بهم گفت اخه این دختر شما چطوریه صبح می خنده ظهر می خنده و شب می خنده اخه چقدر خوش رو این دختر

باورت می شه که مدیر داخلی هتل می امد بغلت می کرد و می بردت روز اخر که دیگه خونه زاد شده بودی بغل مدیر هتل رو می گشتی

.

این هم عکس اخر از شما در هواپیما که مثل خانمها بودی

واقعا انقدر ماه بودی که نه من و نه بابایی احساس نکردیم که با یک بچه کوچک سفر کردیم با این خانمیت

ادامه روند مسافرتهای ما رو به سمت خارج باز کردی خانمم

چون با بچه ای مثل شما تا مریخ هم رفتن مشکلی نداره

دوستت دارم عزیزم به خاطر این همه خانمی ممنون

پسندها (3)

نظرات (3)

مامانی مینا
18 آبان 94 15:07
چقدر آخه شما مهربون هستی باران جون. امیدوارم همیشه کنار خانواده عزیزت لحظات شادی داشته باشی عزیز دلم.
مامان مرجان
پاسخ
ممنون مینا جون شما به ما لطف دارین فکر کنم تقریبا هم محلی باشیم ما ایت ا... کاشانی هستیم
مامان تازه کار
19 آبان 94 13:38
آفرین به دخملی خوش اخلاق. احساس میکنم خود شما هم همینجور خوش اخلاق و خوش رو هستین که باران گلی هم ازتون یاد گرفته. مسلما مامانی که همیشه اخمو باشه و با فرزندش عاشقانه رفتار نکنه، فرزند هم بهانه گیر و پرخاش جو میشه.
مامان مرجان
پاسخ
ممنون خانمی شما به من لطف دارین ولی واقعا همین طوره که میگین من ادم ارومی هستم سعی میکنم با باران هم همین طور باشه ,همه اطرافیانم هم من باران عین خودت ارومه
مامان لیدا
23 آبان 94 17:56
عزززیزم چه عکسهای نازی همیشه خوش و خرم کنار خانواده گرمتون به گشت و گذار باشید باران گلی روز به روز نازتر و خانوم تر میشی ماشالا به شما
مامان مرجان
پاسخ
ممنونم خاله جون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد