باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

باران من

روزهای ابانی 94

گل قشنگم این روزها انقدر قشنگ توی اتاقت وقت می گذرونی که گاهی من توی اشپزخانه مشغولم  و شما داخل اتاقت با وسایلت سرگرم بازی هستی انقدر اتاقتو امن ساختبم و تمام چیزهای که برای بازی بهشون احتیاج داری رو در دسترست قرار دادیم که از اینکه توی اتاقت تنها باشی اصلا بیم ندارم   . اینجا اصرار داری که هم خودت تاب بازی کنی هم کیتی ها و غش غش می خندی . اینجا دلم ضعف رفت برای ژستت اخه من همیشه کیفمو این طوری می اندازم میرم بیرون بهت ساک دادم می گی مامان چیفه (کیفه) مثل من می اندازی روی دستت و ادای منو در میاری عشقولک . اینم کاپ کیک های دست پخته مامان مرجانه که شما عجیب و بی صبرانه منتظر خوردنش بودی . این...
29 آبان 1394

روزهای ابانی 94(آموزشها)

گل قشنگم این روزها انقدر شیرین شدی که حد نداره دیگه کاملا مستقل شدی تمام حرفهام رو کاملا می فهمی و حرفهای خودتم  دست و پا شکسته که نه خیلی بهتر از این اصطلاح بهم می فهمونی خیلی از لغات رو که بهت می گیم یا خودت ازمون شنیدی می گی که من و بابایی باورمون نمی شه یک خاطره جالب من عاشق پاستیل هستم اگر از نوع خرسی هم که باشه که دیگه هیچی مثل همیشه که داشتم پاستیل می خوردم یهو امدی بدون اینکه بهت یاد داده باشم گفتم مامان پاستیل من یکی در اوردم و تو سریع گفتی سرسه (منظورت خرسه) من و بابایی شکه شده بودیم و باورمون نمیشد که شما انقدر باهوش باشی البته توی پرانتز بگما مامانم من خیلی باهات فلش کارت و سی دی  و کتاب کار می کن...
17 آبان 1394

باران و مجدد دیزی خوری

شنبه بود که با بابایی دوباره تصمیم گرفتیم که بریم دیزی بخوریم شما هم که عاشق دیزی اصلا باورت نمیشه که چقدر خوشگل دیزی می خوری البته اگر اجازه بدیم بدت نمیاد که ترشی هم بخوری . اینجا بهت می گم بفرما باران خانم سفارش بده خانم ...
15 آبان 1394

لباسهای پاییز 94

گل قشنگم این روزها خیلی خیلی به ظاهرت اهمیت می دهی مثلا صبح که طبق  روال خونمون حمام می کنی خیلی برات اهمیت داره که چی بپوشی و تل چی بزنی سریع هم می ری خودتو توی اینه قدی بزرگی که بابایی برات نصب کرده نگاه می کنی . در واقع انقدر عجله برای دیدن لباسهای اون روزت داری که نگو مدام به زبان خودت می گی آینا و به اینه اشاره میکنی مثل همیشه یک روز بابایی رفت بازار و برات کلی لباسهای خوشگل خرید که وقتی برگشت و لباسهاتو بهت نشون داد شما دیگه سر از پا نمی شناختی   ...
2 آبان 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد