باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

باران من

پارک جوانمردان

پنج شنه شب بود که دیگه حال من و شما و بابایی خوب شده بود شب با  با دختر دایی ها و پسر دایی ام و خاله  زهره اینا رفتیم  شام رضا لقمه و بعدش هم پارک چوانمردان که شما کلی با  محمد امین بازی کردی و تاب سوار شدی با خودمون ماشینتو رو هم برده بودیم تو پارک که دیگه خاله و عمو حمید کلی باهات بازی کردند و ازت عکس انداختند و اقعا دست خاله درد نکنه چون تازگی ها وقتی شما رو بغل می کنم دستم خواب میره خیلی توی بغل کردن شما به من کمک می کنه اون شب هم کلی بازی کردی خلاصه اینکه شما اگر همه 24 ساعت هم بیرون باشی بازم برات کمه و خسته نمی شی   . این شما در حال حرکات اکروبات که خاله این صحنه ر...
15 خرداد 1394

بیماری خانوادگی

روز دوشنبه بود که برای کلیه هام سونوگرافی داشتم چون می خواستم ببینم که وضعیت سنگ کلیه ام چطوره که وقتی رفتم سونو دیدم که نمی تونم اب بخورم و حالت تهوع دارم شما رو هم مامانی بنده خدا توی ماشین نگه داشته بود که دکتر سونو گفت که برم یک فشار بگیرم که دکتر گفت خانم فشارت پایینه باید سرم وصل کنی خلاصه برای اولین بار خودم تنهایی رفتم و سرم گرفتم و وصل کردم و مامانی هم با شما توی پارک بود و بابایی هم سر کار چون نمی خواستم شما وارد محیط الوده بشی خلاصه با اون حال امذم خونه و مامان وقتی بابا امد  رفت که به کارهاش برسه چون فرداش کلی مهمون داشت اصلا حال نداشتم شما رو دادم بابایی اصلا نفهمیدم بابا به مامان مینا زنگ زد که ...
14 خرداد 1394

تولد عمو مهدی

گلم قشنگم نهم خرداد دعوت شدیم که بریم تولد عمو مهدی شما اونجا خیلی دختر خوبی بودی و تازه اونجا کلی رفصیدی و دل از همه بردی دیگه حتی بغل عموت هم قریبی نکردی اونجا هی همه دوست داشتند که بغلت کنند و باهات بازی کنن دل عمه سارا رو هم که حسابی بردی یاد گرفتی که بهش بگی عمه البته حیف که تمی تونم کسره و فتحه بزارم جون عمه رو با لهجه می گی که خیلی با مزه میشه اونشب خیلی خوش گذشت واقعا دست خاله شیمای مهربون درد نکنه که اینقدر زحمت کشیده بود   ...
9 خرداد 1394

عروسی توی باغ مجنون

دیگه واقعا دعوت شدیم عروسی دوست بابایی اونم توی باغ تالار باغ مجنون که واقعا دستشون درد نکنه عروسی عالی بود کلی خوش گذشت شما هم دختر واقعا خوبی بودی اخر شب روی شونه بابایی وقتی خسته شدی تو اون سر و صدا ساعت یک بود فکر کنم خودت خوابت برد دختر خوب و صبورم البته تا اونجا می تونستی نانای کردی و خسته شدی   ...
7 خرداد 1394

تولد مامان مرجان

اصل تولد من بیست و سوم خرداد که من و مامان سودابه و بابا قیدر تولدمون هر سه توی یک روزه ولی امسال بابا محمد از بعذ از تولد تو هی می گفت یکی از دوستام تاریخ اول خرداد برای خانومش تولد گرفته که باید بریم منم ازش می پرسیدم که کدوم دوستت و اون می گفت که من نمی شناسم از شما چه پنهون که خیلی برام سخت بود مهمونی که نمی شناسم برم تازه اونم باشما که خلاصه بهانه اوردم که با باران سخته نمی شه که بازم بابا گفت خوب دوستم گفته هر کی رو دوست داری با خودت بیار من گفتم که می خوام مادر خانمم رو بیارم اونم قبول کرده خلاصه اینکه از من انکار از بابای اصرار راستش اصلا دلم رضایت نداشت ولی به خاطر بابایی قبول کردم اخه دلیل این همه اسرارشو نمیدونست...
1 خرداد 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد