باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باران من

اولین یلدا (93)

عزیز دلم باورم نمشود که امسال شمای نازنین رو کنارم دارم شمایی که هر روز بیتشتر از روز قبل دوستت دارم و خدا رو به خاطر هم چین گلی چون شما شاکرم انگار همین دیروز بود یلدا 92  که به همراه بابایی برای سونوگرافی رفتیم و فهمیدیم که شمای نازنین یه دختر ناز و کوچولویی امسال کنار شما بهترین یلدا رو داشتم عزیزتر از جانم پاییز ثانیه ثانیه می گذرد هیچ گاه یادت نرود همیشه کسی هست که به اندازه تمام برگهای رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد  عمرت یلدایی دلت دریایی و روزگارت بهاری   لیبل نام شما و  تبرک  شب یلدا که روی انار هندوانه برات درست کردم مامان سودابه چند روز قبل رفته بود خیابان بهار و ب...
30 آذر 1393

اولین بار در اسباب بازی فروشی

عزیزم امروز برای اولین بار با شما رفتیم خانه کودک افرا باورم نمیشد شما انقدر از اونجا خوشت امد کلی میخندیدی البته مامانی شما یکبار برد تو ماشین ولی چون دید خوشت امده بازم اورد تو فروشگاه شما هم عاشق رنگها و اسباب بازی ها بودی منم برات جایزه یلدا خریدم  مبارکت باشه عشقم کی میشه خودت بیای انتخاب کنی 
27 آذر 1393

اماده شدن برای یلدا

عزیز دل مامان امروز دو روزه که دارم وسایل یلدا رو برات درست میکنم خیلی خسته شدم ولی دوست دارم اولین یلدات برات خیلی خاطره انگیز باشه تو شاد بشی خستگی منم از بین میره دوستت دارم انقدر خسته ام که باورت نمیشه  ولی عشقم برای شما و کنار شما خستگی معنا نداره
26 آذر 1393

دلبری باران

عزیز دلم قربون اون انگشتهای کوچیکت که داخل دهانت میزاری من عاشق گل سر اتم راستش تا الان که 7 ماهته بابایی 2 بار شما را کچل کرده که موهات یکدست در بیاید الان موهات یکدست شده و منم به اون یه ذره موی خوشگلت گل سر می زنم قربون شکل ماهت بشه مامان    ...
21 آذر 1393

باران و عمه سارا

 عزیزم شما خیلی با عمه بهت خوش میگذره شما عمه سارا را خیلی دوست داری به کتابها و  وسایل عمه سارا هم کلی دست میزنی دوستت داریم عمه سارا  ...
21 آذر 1393

خونه مامان مینا و بابا اکبر

 عزیزم روز جمعه تصمیم گرفتیم خونه مامان اینا بریم صبح من و بابایی و شما رفتیم خرید بعدش با هم رفتیم  مهمانی شما دختر گل  خیلی شیرین بودی اونجا حسابی با مامان و بابا عمه سارا بازی کردی خلاصه دل از همه بردی با کارهات دختر زیبای من   ...
21 آذر 1393

باران

امروز ظهر که بابایی امد کلی با شما خوش گذروند شما هم نمیدونستی که با بابایی بازی کنی یا اینکه برنامه اموزشیتو ببینی مدام نگاهت بین بابایی و تلویزیون در گردش بود خیلی بامزه حتی گاهی هم به بابایی من نگاهی می انداختی که یعنی مزاحمم نشید کارات بزرگت از سنته عزیزم امروز بابایی میگفت که شما خیلی خانمی به نظر منم همین طوره باران گلی دوستت داریم ...
19 آذر 1393

امدن خاله زهره و محمدامین

عزیز دلم من و  شما تنها بودیم که خاله زهره  و زری و مامانی زنگ زدندو گفتند میخوان بیان راستش منو خاله زهره میخواستیم  که برای شما و محمدامین جونم وسایل یلدا درست کنیم  امدند و من براتون  وسایل درست کردم شما هم که عاشق دنبال بازی کردن توی روروعکت با محمد امین هستی کلی بهت خوش گذشت دايم دنبال محمد امین می کردی با صدای بلند میخندیدی انقدر قشنگ میخندیدی که نگو در اون لحظه خاله زهره و خاله زری ازت فیلم میگرفتن و عکس می انداختن خلاصه حسابی دل همه رو با کارهات بردی دختر خوش رو  و مهربون من     ...
18 آذر 1393

محل کار بابایی

عزیزم امروز برای اولین بار رفتیم  سالن بابایی وقتی که کسی نبود و شما کنجکاو همه جا رو نگاه میکردی فکر کنم اگه میتونستی راه بری دوست داشتی اونجا کلی بازی کنی ...
18 آذر 1393

دکترهفت ماهگی باران

 عزیزم امروز با بابایی رفتیم دکتر ماه هفتم شما دکتر گفت وزن شما 8 کیلو و قدت 71 و خوب رشد کردی خانمی منم ازشون خواهش کردم که یک عکس با شما بندازن ازتون ممنونیم دکتر غفوریان ...
18 آذر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد