حکایت 200 روزگی خانم گل
عزیز دلم باورم نمیشه انگار همین دیروز بود که دنیا امده بودی چقدر کوچک بودی اما الان ماشاا... برای خودت خانمی شدی توپولوی من قربونت اون لبختدت برم من امروز هم طبق تصمیمات هر صده برات کیک پختم این یه چیز کیک که حتما بعدا مثل خودم دوستش خواهی داشت بابایی که خیلی دوست داشت ...
نویسنده :
مامان مرجان
2:32
غذا خوردن باران
عزیزم وقتی برای اولین بارغذا خوردی خیلی خوشحال شدم که شما اینقدر بزرگ شدی حسابی با هم خوش گذروندیم راستش شما برام یه دنیا عشقی منم واقعا دلم میخوام که از تمام لحظات با شما بودن لذت ببرم چون معتقدم که هیچ گاه شما دوباره به دوران بچگی برنمیگردی پس میگذارم هنگام غذا خوردن لذت ببری از لذت شما منم لذت می برم عشقم مهم نیست تا دلت میخواد خودتو کثیف کن لباسهاتو کثیف کن و از لحظاتت لذت ببر راستش فرذای اولین بار که غذا خوردی از بابایی خواستم که به شما غذا بدهد و کیف کند از غذا خوردن غذا دادن به شما وقتی 6 ماهه شدی دکتر گفت برای شما برای 15 روز اول فقط سوپ ماهیچه و 15 روز دوم به ناهارت شام که سوپ بلدرچین است را هم اضافه کردی راستش...
نویسنده :
مامان مرجان
18:9
پسونک خوردن باران
عزیزم شما اصلا پسونک و شیشه شیر دوست نداری فقط چند بار پسونک گرفتی اینم یادگاری همان چند باره اینجا مراحل پسونک گرفتنت رو از دستم میزارم ...
نویسنده :
مامان مرجان
18:02
اولین عاشورا
امسال اولین عاشورایی بود که شما کنارمان بودی سر ظهر عاشورا خیلی گریه کردم چون وقتی به شما نگاه میکردم خیلی ناراحت میشدم چون حضرت علی اصغر هم موقع شهادتش فقط 6 ماه داشتند واقعا چقدر سخت است که جگر گوشه ادم رو در دستان خودش به شهادت برسانند لعنت خدا بر انها که به طفل 6 ماهه هم رحم نکردند عزیزم امروز وقتی برگشتیم از مراسم عزاداری عاشورا شب وقتی داشتم تو رو میخوابوندم ناگهان گفتی با دوباره گفتی با این جمله رو چند بار تکرار کردی اولش باورم نشد بابایی را صدا کردم از دور گوش کرد دوباره گفتی با میخواستی 2 تا با را بهم وصل کنی سریع توی اون لحظه صدات رو ضبط کردم دوستت دارم تو بالاخره توانستی 2 تا با را بهم وصل ک...
نویسنده :
مامان مرجان
21:53
تولد مانی کوچولو
عزیزم من و شما به تولد مانی کوچولو پسر دختر خاله شیما دعوت شده بودیم ولی من برای اینکه شما بیمار نشوید و هم چنین شیمای عزیز ناراخت نشود باورت نمیشود ساعت 3 رفتم و 4.30 برگشتم ودر اونچا هم همش به شما فکر میکردم وقتی برگشتم با کلاهی که خابه شیمابرای شما داده بود از شماعکس انداختم ...
نویسنده :
مامان مرجان
12:01
به خواب رفتن جلوی تلویزیون
عزیزم قرار بود که مامان مینا و بابا اکبر و عمه سارا جون امروز بیاین خونمون بابایی سر کار بود شما هم طبق معمول همیشه در حال تماشای برنامه مورد علاقت بودی منم داشتم توی اشپزخانه غذا درست میکردم از بالای پله های اشپزخانه میدیدمت (اخه اشپزخونمون 2 تا پله میخوره)ولی چند دقیقه دیدم صدات نمیاد نگران شدم امدم بالای سرت اخی خوابت برده بود انقدر دلم برات سوخت اخه تو خیلی خانمی خیلی ارومی دلم سوخت که انقدر بی ازار و اذیت خوابیدی مامانی ممنونم که انقدر خانمی که واقعا به من لطف بزرگی کرده که بچه ای مثل شما را به من داده چون من به خاطر دیسک کمرم برام سخته که شما را بقل کنم خدا رو شکر که اصلا بقلی نیستی من فقط تو رو برای...
نویسنده :
مامان مرجان
22:24