باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

باران من

حکایت چهارشنبه سوری 93

عزیز دلم امسال اولین چهارشنبه سوری است که کنار شمای نازنین هستیم از ماه هفته قبل در حال درست کردن وسایل چهارشنبه سوری بودم تمام این وسایل رو برات با یک دنیا عشق درست کردم   . عکس باران گلی و بابایی مهربونش . باران گلی و مامان مرجان . باران گلی و مامان سودابه چونم  و بابا قیدر مامانی قشنگم ممنون به خاطر پذیرایی عالیت   . اینها هم عکسهای خاله ها بود با باران گلی اینها هم محمدامین جونم و باران شما تا مجمد امین رو میبینی ذوق میکنی و با زبان خودت باهاش شروع به حرف زدن می کنی . اینجا هم فکر کنم از عکس پیداست گل قشنگ و شکمو من اینجا اب دهانت راه افتاده و به خوارکی ها ذل ...
27 اسفند 1393

تقویم 1394

عزیزم ارزو دارم که سالی که در پیش داریم برات بهترین سال باشه امسال از نظر من قشنگترین سال تحویل را خواهم داشت چون که شمای نازنین را کنارم دارم این تقویم رو هم خودم برات درست کردم که با نگاه کردن بهش توی هر لحظه از سال بتونم چهره ی ناز شما را ببینم و از لحظه لحظه ام لذت ببرم عزیزم با حضورت به تقویم و فصل ها رنگ تازه ای بخشیدی خدا را شکر یه خاطر داشتن گلی چون شما   ...
24 اسفند 1393

اولین پارک محمدامین و باران

عزیزم خاله زهره رفته بود برای مراسم اش نذری مادر شوهرش و پسر گلی رو گذاشته بود پیش مامانی که مامان سودابه ما پسر گلی امدن خونه ما که با هم بازی کنید بعدش وقتی دیدیم هوا خوبه شما دوتا رو بردیم پارک عزیزم خیلی کارات جالب بود توی پارک محمد امین می دوید شما هم می خواستی از بغل من بیایی پایین و بری دنبالش انشاا... دفعه های بعدی خودت راه بری و توی پارک با پسر گلی بازی کنی عزیزم   . این عکس رو من و خاله زهره خیلی دوست داریم اینجا به محمدامین میگم خاله باران و صدا کن اینجا هم صدات می کنه باران شما هم بهش نگاه می کنی و منم سریع عکس انداختم به این می گن شکار لحظه ها ...
18 اسفند 1393

باران و اشپزی

داشتی بیرون توی روروعکت بازی می کردی که امدی کنار پله های اشپزخانه و خودت رو به پله ها می کوبیدی منم که خیلی کار توی اشپز خانه  داشتم و تازه می خواستم غذا هم بزارم رفتم صندلی غذات رو اوردم وشما رو داخلش گذاشتم و اوردمت بالا پیش خودم که هم حواسم بهت باشه و هم شما از بی توجهی مامان ناراحت نشی عزیزیم شما هم که کنجکاو کلی بهت خوش گذشت منم یک راه جدید برای بازی با شما برای وقتایی که کار دارم پیدا کردم عزیزم ممنونم که این چند وقت توی خونه تکونی خوب همراهی کردی عزیزم توی این عکس هامعلومه که مامان هنوز خیلی کار داره تازه باید وسایل هفت سین رو هم اماده کنم   . پیرو علاقه جانب عالی مامان سودابه جون باورت میشه ...
17 اسفند 1393

اولین حس کنجکاوی واقعی

عزیزم اینجا من داشتم توی اشپز خانه کار می کردم که احساس کردم صدا در نمیاد و قتی امدم توی اتاقم با صحنه ای روبروی شدم که باورم نمیشد سریع رفتم دوربین رو اوردم که این لحظه رو ثبت کنم اخه عزیزم این اولین فض... ببخشید اولین کنجکاوی اشکار شما بود روی پنجه های پاهات ایستاده بودی و سرت و بلند کرده بودی که قدت به کشو برسه و کشوی جورابهای مامان رو  باز کرده بودی و در حال بیرون اوردن جورابها بودی با اینکه عقب بردمت و در کشو رو بستم باز هم این کار رو تکرار کردی این هم به روایت تصویر   . اینجا منو نگاه می کنی که به اصطلاح تاییده بگیری و کارت رو انجام بدی ولی فقط یه نگاه اکتفا می کنی و به کارت ادامه میدی . . ...
16 اسفند 1393

صبحانه در دشت شقایق

از چند روزقبل بابایی گفت که با خاله ها و مامانی هماهنک کنیم و بریم صبحان دشت لاله اون روز با خاله زری و عمو حمید و حدیث گلی و مامانی جون رفتیم متاسفانه شوهر خاله زهره مجبور شد که شیفت بمونه و بنابراین خاله زهره و دوستت محمدامین نتونستند بیاین و جاشون حسابی خالی بود اما از شما بگم شم حسابی سنگ تمام گذاشتی و خانم بودی و مدام میدخندیدی طوری که عمو حمید می گفت دختر کوچولویی به این خانمی تا به حال ندیده همشونن می گفتن انگار نه انگار که بچه همراهمون داریم  عزیزم ممنون بابت این همه خوبی   . باران و بابایی جونش . توی محوطه دشت شقایق وسایل بازی بود شما هم که از خدا خواسته کلی  با مامانی تاب بازی ...
15 اسفند 1393

پنجره رو به حیاط

عزیز دلم بعد از اونکه یک بار شما رو به بابایی سپردم که مراقبت باشه و باهات بازی کنه بابایی شما روی تخت خودمون برد و شما رو وایسوند دیگه هیچی دیگه شما هم که سریع یاد می گیری و حافظه هم نگو در حد تیم ملی دیگه هر بار که میریم روی تخت شما اولین جایی که میری به سمت پنجره و اون پرده نگون بخته هم همین روزهاست که دار فانی رو با کشیده های شما وداع بگه منم مجبورم که پرده رو ببرم بالا و شما هم اولش شاکی میشی ولی بعدش خودشت میاد و به حیاط نگاه میکنی که ادم یاد این شعر میافته چشم های منتظر به پیچ چاده دلهرهای من صاف و ساده ببخشید عزیزی اخه من این اهنگ رو خیلی دوست دارم قبل از امدن شما همیشه توی جاده و مسافرت با بابایی دوتای...
14 اسفند 1393

300 روزگی نفس مامان

عزیز دلم باورم نمیشه که شما 300 روز زیباست که کنار منو بابایی هستی واقعا خدا رو شکر می کنم به خاطر داشتنت عزیزتر از جانم . این کیک البته چه عرض کنم بمب کالری رو با دورنگ کیک کاکاو و ساده درست کردم روش خامه گذاشتم روی اون میوه اناناس و روی اون هم اسمارتیس و پاستیل و شکلات و دورش هم تک تک باورم نمیشد وقتی کیک رو دیدی کارت خیلی جالب بود با دهنت صدا در می اوردی و اب از دهنت راه افتاده بود شیطون شکمو من بمیرم برات که تمام سهمت از کیک فقط نگاه کردن بود انشاا... صده بعدی دیگه خودتم می تونی از کیک بخوری . این عکس کیفیت خوبی نداره چون امدم سریع کیک رو از ویرانی و خراب شدن از دست صاحبش نجات بدم &nb...
14 اسفند 1393

خرید شب عید 94

عزیز دلم امروز بابایی مهربونت رفته بود بازار و برای شما کلی لباس عید خریده بود بابایی انقدر با سلیقه اس که نگو انقدر قشنگ همه چیز رو با هم ست می کنه که نگو من که عاشق لباسات شدم راستش برای منم کلی چیز خریده بود ولی وقتی امد خونه ازش خواستم اول مال شما رو بهم نشون بده عزیزم راستش من از اینکه برای شما چیزی می خریم بیشتر از برای خودم لذت میبرم باورت میشه انقدر اب یخ گذاشته باشن رو قلبم نمیدونم چه جوری من شما می تونیم از بابایی به خاطر این همه خوبی و مهربونی قدر دانی کنیم ولی همیشه یک چیز رو به خاطر داشته باش که بابایی بهترین پدری است که یک دختر می تونه داشته باشه بابایی باران ممنونیم به خاطر همه چی   ...
13 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد