باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

باران من

تولد سه سالگی

برای تولد سه سالگیت خیلی برنامه داشتم ولی به خاطر بابا قیدر نشد برای اینکه شما دوست داشته باشی و بعدها خاطراتش برات بمونه تصمیم گرفتم تو جشن گروهی تولد شرکت کنم واقعا دست نانا درد نکنه بازم پولشو داد و حتی خودش ما رو تا پاسداران برد  اونجا خیلی همه چیزش عالی بود میز عالی غذای عالی تیم هتری خوب و شما هم کلی کیف کردی اونجا برای همه مادری میکردی  ...
20 ارديبهشت 1396

عید دیدنی های ۹۶

امسال عید به خاطر باباقیدر بیشتر به خونه همدیگه رفتیم و به خاطر بازگشت خاله مریم به دایی مهران دوباره دور هم جمع شدیم و شما دو تا دوست خوب پیدا کردی  بچه های دایی مهران رو میگم غزل و عسل خیلی جالب بود شما به غزل که کوچیکس میگی عسل به خود عسل میگی دوست عسل😂😂😂 چون برات صدا کردن غزل سخته  خلاصه اینکه بااخره محمد امین از دستت یه نفس کشید چون هم بازی جدید پیدا کردی 
3 فروردين 1396

روزهای فرودین ۹۶

اونقدر عاقل و دانا شدی و حرفخای بزرگونه میزنی که نگو مثلا تا من برای بابا قیدر گریه میکنم اشکهای منو پاک میکنی و اگر خدا نکرده بابا یه مقدار باهام بلند صبحت کنه بهش میگی یا مرجان اروم حرف بزن😂😂😂و ازم دفاع میکنی همیشه برای داشتنت خدا رو شکر میکنم عزیزترینم 
1 فروردين 1396

نوروز ۹۶

امسال به خاطر باباقیدر ما سفره هفت سین نداشتیم ولی من باز هم برای دل شما چون سال خروس بود برات هفت سین خروس درست کردم و خودمون هم کنار هفت سین شما سالمون رو اغاز کردیم گلم ...
1 فروردين 1396

باران ِ عشق ماشین

شما این روزها عاشق ماشین شدی و نانا جان هم که سنگ تموم میزاره نمی زاره چیزی دلت بخواد و نداشته باشی خلاصه اینکه شروع کرد به خریدن ماشین برات حالا نمیدونم که چرا اینقدر ماشین دوست داری                                                                                   ...
7 اسفند 1395

حمام رفتن های سه سالگی

پیش نمایش مطلب شما : شما یه مقدار سرما خوردی بعدش دکتر کاشی گفت چون یه مقدار سینوزیت داری باید هر روز بخور بگیری و داخل لگن یا وان توی حمام مدت بیشتری بمونی البته حمام کاملا گرم تا سینوس هات باز بشن دیگه هیچی دیگه باورت میشه کارم در امد دیگه هر روز یه عروسک رو انتخاب میکردی و با خودت می اوردی حموم و اونها رو میشوستی حالا اشکال نداشت ولی وقتی میخواستیم عجله ای حمام کنیم بریم جایی که اون وقت بود که کارم در می امد وای عوضش شما عشق میکردی                                     &...
7 اسفند 1395

عصر ۴ اسفند ۹۵

به شما شام دادم و خوابوندمت و دیدم مامان مینا زنگ زد که میخوان بیان خونه ما زود بلند شدم چایی گذاشتم میوه شستم و منتظر شدم  گفتم بزار به محمد هم بگم هر چی زنگ زدم برنداشت مغازه رو هم بر نداشت به مامان زنگ زدم بر نداشت نگران شدم مدام بین شمارهاشون در حال زنگ زدن بودم  ه ناگهان تلفن خونه نانا رک بابا محمد برداشت ناگهان قلبم فرو ریخت تو اونجا چی کار میکنی صداش داغوون بود  گفت بابا قیدر حالش بده مامان هم ترسیده رفته زیر سرم خدایا چی داشت سرم میومد  گریه دیگر امانم نداد  وقتی گفت میام دنبالت بیشتر ترسیدم ترسیدم  امد منو برد  تا وم در لهم میگفت هیچی نشده ولی دم در عمو حمید سلمانی پور یهو بهم گفت تسل...
4 اسفند 1395

صبح ۴ اسفند ۹۵

باباقیدر مهربون بابای مامان مرجان چند روز بود که میخواست بیاد خونمون و ما رو ببینه ولی نمیشد تا اینکه با نانا صبحت کردم و با هم امدن  اون روز زنگ رو بابا زد و تصویرش توی ایفون افتاد درو باز کردم امد بالا بوسش کردم نفسش بند امده بود چون کلی چیز برای ما خریده بودند و اورده بودند بالا بابا قیدر با شما لا بلندگو اواز خوند باهات توپ بازی کردو باهات عروس موشی بازی کرد  خیلی خسته بود چند دقیقه سرشو گذاشت روی اپن و خوابید  حتی خاله زهره زنگ زد و بهش پز دادم دلت بسوزه که نانا و بابا قیدر امدن موقع رفتن هم از انجیرشما تعارفش کردم دو تا برداشت ولی بهش گفتم هر چقدر دلت میخواد بردار  اون موقع معنی هیچ کدوم از حرفا رو درک ن...
4 اسفند 1395

لباسهای عید ۹۶

نانا جان مهربون پول داد به بابا محمد برای عیدی شما که براتون لباس عیدی بخریم  ۱م۱میلیون نانا و ۵۰۰ تومان هم خودمان گذاشتیم و برات کلی لباسهای قشنگ خریدم 
28 بهمن 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد