باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

باران من

سر باران

  راستش شما یه قرمزی پشت سرت داری که اولش من فکر میکردم که ماه گرفتگی است ولی دکتر گفت که خیلی از نوزاد ها این رو دارند  که بعد از یک مدت کم رنگ می شود و از بین می رود حالا خدا رو شکر مال شما پشت سرته اینجا عکسش رو برات میزارم   ...
1 تير 1393

تولد مامان مرجان

عزیزم امسال موقع تولدم خیلی خوشحال بودم چون امسال شما رو داشتم کنارم شما هم مثل همیشه خوشگل و خانم شده بودی اون روز ما به خونه مامانی رفتیم چون راستش تولد من و مامان سودابه و بابا قیدر تو یک روزه جالب نیست اگه تو 33 رود دیرتد دنیا می امدی تولد شما هم با ما یکی میشد اون روز بابایی بهم یک گردنبند که اسمم به انگلیسی بود رو بهم داد مامان سودابه هم برام جارو شارژی دسته بلند گرفت تا اگر شما اشغال ریختی باهاش راحت باشم و مدام جارو برقی نکشم مامان مینا هم بهم 100 پول داد خالها هم نفری 50 بهم دادند کی میشه که شما برای من کادو بخری  اینم عکس شما تو روز تولده ...
23 خرداد 1393

اندازه پا

عزیزم اینجا برایت عکسی ازکف پایت رو گذاشتم که ببینی روزگاری چقدر کوچک بودی و همیشه شکرگذار نعمتهای پروردگار باشی   ...
19 خرداد 1393

اتلیه نوزادی

عزیزم وقتی بیست روزت بود با بابایی تصمیم گرفتیم بریم عکاسی دوست بابایی تا از نوزادی شما عکس داشته باشیم بابایی قبل از رفتنمون یا ماشین اصلاح قلمی شما رو کچل کرد چون راستش رو بخوای شما موهات ریخته بود من شما رو بغل کردم بابایی موهات رو زد ولی مامانی واقعا ازت متشکرم خیلی دختر خوبی بود یه عالمه لباس عوض کردی عکس انداختی ولی گریه نکردی ما از ساعت 4 رفتیم اتلیه تا ساعت 9.30 شب اخر سر هم یک عکس 3 نفره و شما بابایی هم یک عکس 2 نفره انداختید   ...
10 خرداد 1393

دکتر مهربون مامان

وقتی 15 روزت بود بابایی یه دسته گل خوشگل خرید پیش دکتر مامان مرجان رفتیم اونجا از دکتر بهرام وندی خواهش کردیم ایشون قبول کرد با من و شما عکس بندازه عمو دکتر عزیز ممنوم که گلم رو سالم تحویلم دادی من  باران رو اول از خدا بعدشم  از شما دارم ...
5 خرداد 1393

جشن حمام ده

عزیزم وقتی ده روزت بود مامان سودابه برات یه مهمونی گرفت که بهش مهمونی حموم ده میگن اون روز مامانی خیلی زحمت کشید بعد از اون ده روزی که ما خونشون بودیم بهش زحمت دادیم حالا هم این مهمونی حسابی مامانی رو خسته کرده بود همین جا بهش خسته نباشید میگیم و ازش تشکر میکنیم و میگیم دوستت داریم مامانی اون روز بابایی دم در ارایشگاه شما رو نگه داشت تا مامانی اماده بشه تو مهمونی همه منتظر منو شما بودند وقتی رسیدیم همه حسابی از دیدنت ذوق کردند چون بابایی برات به کت وشلوار گلدار خریده بود اینجا بعضی از عکسهای اون روز رو برات میزارم اینم کادوهاته مامان سودابه و بابا قیدر برات یک گردنبند ون یکاد گرفتن بابا اکبرو مامان مینا برات یه دستبند خریدند عمو...
30 ارديبهشت 1393

روز نامگذاری

عزیزم وقتی 6 روزت بود بابا اکبرو مامان مینا برای نامگذاریت امدند تا مراسم ان روز رو هم برات انجام بدیم اون روز بابا اکبر تو گوشت اذان گفت و اسمت رو تو گوشت صدا کرد اسم شما رو باران گذاشتیم  من که عاشق اسم شمام  پیشنهاد اسم شما رو بابایی داد همیشه دوست داشته اسم شما را باران بزاره وقتی من شنیدم خیلی خوشم امد و پسندیدم اینم عکسهای اون روز     ...
26 ارديبهشت 1393

ده روز اول شما

عزیزم وقتی از بیمارستان امدیم بابایی جلوی من و شما گوسفند قربونی کرد ما ده روز خونه مامان سودابه ماندیم بهش کلی زحمت دادیم چون راستش رو بخوای من اصلا بچه داری بلد نبودم ولی توی اون ده روز با دقت نگاه کردم و یاد گرفتم این دانش تجربی به دانشهای که قبلا توسط سیدی های اموزشی دیده بودم اضافه شد اینجا تعدادی از ده روز اولت رو میزارم   ...
21 ارديبهشت 1393

روز تولد

عزیزم شنبه ساعت 5.30 از خانمان به همراه بابایی رفتیم مامان سودابه و خاله زهره را برداشتیم به سمت بیمارستان ابان رفتیم شمای نازنین را مامانی به دنیا بیاره جلوی در بیمارستان مامان مینا و بابا اکبر هم منتظر ما بودند همگی داخل رفتیم وا قعا استرس داشتم بعد از انجام کارهای پذیرش کارهای امادگی عمل من رو ساعت 7.30 به اتاق عمل بردند شما ساعت 7.45 دنیا امدی وقتی به هوش امدم مدام از خانم پرستار میپرسیدم که بچه ام سالمه و چون تازه از بیهوشی در امده بودم یادم میرفت و دوباره سوالم رو تکرار می کردم وقتی به اتاقم رفتم همش میپرسیدم کی بچه ام رو میارن ایا سالمه خلاصه تو رو اوردند باران منو همه زندگیمو باورم نمیشد این نی نی ناز دختر منه همه ...
20 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد