باران مالکیباران مالکی، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

باران من

یادگیری اهنگ twinkel twinkel star

نانا جانت یه روز امد دنبالمون و سه تاییمونو بردکه توی شهر کتاب جونت به حسابش خریدکنیم  اوتجا هم شما۴ تا کتاب اموزشی برداشتی و کتاب داستان و یک سی دی اهنگ انگلیسی بچه گانه خیلیزود با شنیدن هر روزه این اهنگ توی دو هفته یادگرفتی که به طور کامل بخونیش
30 آذر 1395

یلدا ۹۵

از روزها پیش با کمک نانا جان در حال تدارکات یلدا بودیم بازم نانا تمام هزینه ها رو داد که فقط به همه ما خوش بگذره  منم تمام سعیم رو کردمکه بهترین چیدمان رو فراهم کنم همه بعد از دیدن میز یلدام کلی ذوق کردن و بهم افرین گفتن برای اینکه بابا دستگاهدی جی داره از همه خواستیم که بیان خونه ما خودم دست به قیچی شدم برات دامن دوختم و تاج و هد بند و روشم با نمد تزیین کردم  برای خودم هم گردنبد و گوشواره انار درست کردم و برای بقیه خانم ها هم پیکسل انار درست کردم
30 آذر 1395

روزمرگی ها در خانه جدید

با هم این روزها کلاس خلاقیت میریم ولی زیاد دوست نداری و یکم عقب نشینی میکنی خیلی خوب شده بودی اونجا خاله زهره کلاس میگفت باران از همه فعال تره ولی یه روز یه بچه به اسم دانیال تو رقص وسط کلاس سه بار زد توی سرت و از اون روز به بعد یه مقدار کناره گیری کردی  منم زیاد بهت فشار نمیارم تا خودت بخواهی دوباره ارتباط بگیری اون روزها اونقدر شیرین شدی که نگو مثلا اشپز خونتو میاری و میگی میخوام برای مامانم سوپ بپزم تازه عاشق نوتلا هم هستی هر روز عصر بستنی کاکائویی برات میزارم با نوتلا روش و شما هم نوش جان میکنی  عاشق پسته و چوب شور هم هستی  با هم این روزا خیلی بازی میکنیم که هر کدوم رو با فکر برات انتخاب میکنم  مثلا زرافه ...
30 آذر 1395

اتاق باران گلی در خونه جدید

اتاقت خیلی خوشگل شد بابایی داد برات یک قاب بزرگ ساختن و تموم عکساتو زد توش ولی پرده خونه قبلی به این اتاق نمیخورد تصمیم گرفتیم که عکستو بدیم بزنن روی پرده ات ولی اتلیه سها گفت که عون عکسی که ما میخواستیم پاک شده حلاصه دوباره با بابایی رفتیم یک تک عکس انداختیمو دادیم بزنن روی پردت  قربونت برم که انقدر ماهی اونجا با کیتی های خودت عکس انداختیم
28 آذر 1395

۱۹ آذر و رفتن به خونمون

بلاخره بعد از کلی زحمت و دردسر که بابای کشید برای بازسازی خونمون ،خونه اماده شد و اثاث بریدم شما کلی تعجب کرده بودی از دیدن اون همهبه هم ریختگی ولی بازم نانا به دادمون رسید و شما رو نگه داشت و خدا خیر بده خاله هارو امدند کمکم اشپزخونه رو جمع کردیم و بعدش دیگه کل خونه رو یک تنه چیدیم خیلی سخت بود دو روز بعد از اثاث کشی عصر از شدت درماندگی زدم زیر گریه فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم این خونه رو جمع کنم حالا خوبه که مامانم تمام اثاث خونمونو عوض کردیم به جز اتاق شما رو چون شما به شدت به کیتی جان علاقه مندی و ما تصمیم گرفتیم بزرگتر که شدی عوضش کنیم 
24 آذر 1395

عاشورا و تاسوا ۹۵

امسال خونه نانا بودیم و خاله زهره و محمد امین هم امدند با هم بیرون رفتیم البته که شما اصلا از صدای تبل خوشت نیومد و بیشتر با محمدامین تو ماشین بودیم و بنده خدا به خاطر تو همش پیش ما بود ولی کلا امسال به خاطر شما زیاد چیزی نفهمیدیم
30 مهر 1395

خونه نانا جان

همون طور که برات گفته بودم تا خونمون اماده بشه خونه نانا بودیم نانا بنده خدا خیلی برامون زحمت کشید اونجا برات دانشگاه روابط عمومی بود از اون گوشه گیری در امری با بقیه ارتباط برقرار گردی با بابا قیدر هم دوست شدی هر روز سر غذا خوردن بابا قیدر بهت به شوخی میگفت اگه نخوری من میخورما اون وقت شما هم برای اینکه نزاری بخوره تند تند میخوردی بنده خداها موقع خوابت ساعت هشت چراغها رو خاموش میکردن و تو تاریکی میشستن تا بخوابی واقعا نمیدونم که چطور باید زحمت هاشونو جبران کنیم اینا رو برات گفتم که بدها بدونی که چه زحمت هایی برامون کشیدن البته این ها یکی از هزار هاست 
20 مهر 1395

یازدهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا

با بابایی تصمیم گرفتیم که یک جشن بزرگ بگیریم کلا ما عادت به گرفتن مهمونی های زیاد رو داریم ولی این یکی خیلی بزرگ بود مثل یه نامزدی یا عروسی یه سالن اجاره کردیم از خدمات تشریفات استفاده کردیم دی جی و تنیک و ترومبا و تا لباسی مجلسی و تاج عروس خلاصه اینکه منو بابایی بعد از ۱۱ سال دوباره عروس و داماد شدیم وقتی امدید ارایشگاه دنبالم با ۱۱ سال پیش یه فرق بزرگ داشت اونم موجود دوست داشتنی داخل ماشین بود یعنز شما  لباسامونو با هم ست کردیم البته شما وقتی با تاج منو دیدی یکم اولش حسودی تو چشمات بود ولی به علت اینکه منو خیلی دوستداری علاقه به حسادت چربید اونجا هم مثل همیشه عالی بودی اوایل مهمانی بعد از بازی با محمد امین ساعت ۸ خوابیدی تا اخرشم ...
26 شهريور 1395

عروسی و مهمانی های شهریوری

عروسی دوست بابا محمد عمو ابی دعوت شدیم شما توی راه خوابیدی اخر مراسم بیدارشدی و برگشتیم الهی قربونت برم که هرجا میریم اونقدر خانمی که با اون همه سر و صدا میخوابی بعدش تولد یکی از دوستای بابایی دعوت شدیم اونجا هم با وجود دی جی و سر و صدا بعد از یکم نشستن خوابیدی تا اخر مهمونی و همه میگفتن مگه میشه بچه کوچولو به این خوبی  هفته بعدشم باغ توی کردان همین دوستامون دعوت شدیم اونجا هم هنوز نرسیده بودیم خدابیدی تا موقع برگشت  اخه من چه جوری میتونم به خودم نبالم به خاطر داشتنت  
24 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران من می باشد